سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

تا که بودیم نبودیم کسی

    نظر

 

 

تا که بودیم نبودیم کسی  

 کشت ما را غم بی-هـَمـنـَفـَسـی

  

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

 

 
 

 

 

تا که بودیم نبودیم کسی،

کشت ما را غم بی همنفسی

تا که رفتیم همه یار شدند،

خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست

در حیرتم از مرام این مردم پست

این طایفه ی زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا

تا رفت به عزت ببرندش سر دست

آه میترسم شبی رسوا شوم،

بدتر از رسواییم تنها شوم

آه ازآن تیر و از آن روی و کمند،

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

 

 

  بـــرگی از خاطرات جانباز شیمیایی

(جهت خواندن قسمت اول و قسمت دوم بر روی آنها کلیک کنید.)

 

فردا نزدیک ظهر، او نیز مرخص شد. خداحافظی گرمی کرد. وضع و حال جسمی مرا جای شکری برای خود می دانست!. اگر چه هر یک در حالتی نسبت به دیگری باید شکر گزار باشیم، اما همه در همه حال به داده ها و گرفته هایش باید رضا دهیم و شکر او کنیم. ساعتی بعد از رفتن او دو نفر دیگر آمدند. یکی از آنان آشنا در آمد.

رزمنده ای از روستای شهری از شهرهای اطراف شهرمان (ونک سمیرم) که بیشتر درمانش از طریق شهر ما انجام می گرفت به جهت وضعیت حاد او و نبود امکانات، ساکن شهرضا شده بود. قبل از این رسیدگی، درمان و حتی ارسال کپسول اکسیژن به روستای محل زندگی اش، هر بار به مشکلی بر می خورد!. طی ماه های متمادی بارها و بارها کپسول اکسیژن یدکی او بوسیله ی کسبه هایی از روستا که برای خرید به شهر آمده بودند، فرستاده می شد!. سرحد و سردسیر بودن روستای آنان، به ویژه هنگام برف و بوران، انجام این کار را سخت کرده بود!. این ها باعث ترک زادگاه و سکونت در شهرضا شده بود.

هنگام ورود به بخش نیز یک کپسول متوسط اکسیژن به همراه داشت. لوله اش را در دهان گذاشته، سرفه می کرد و نفس نفس می زد!. سلام و احوالپرسی کرد. دلیل بستری ام را پرسید؟. خود نیز آمدنش را برای شستشوی ریه با هماهنگی قبلی بیان کرد.

بعد از ناهار و ساعتی خواب، خاطراتی از مجروحیت و دوران مصدومیت و درمان خویش را تعریف کرد!. درد و رنج بسیاری کشیده بود. دردی که او را در شهری غریب، به همگان شناسانده بود!. کپسول اکسیژن بر ترک موتوری سه چرخ، لوله به دهن، در رفت و آمد بود. از برخورد مردم رضایت داشت!. آخر هیچ سنگ دلی طاقت دیدن نفس های نصف و نیمه اش را نداشت!. خندان به اینکه همه در هر برخوردی مرا نسبت به خود اولی می دانند!. یا تحمل سرفه، تنگی نفس و خلط هایم را ندارند!، یا ناراحت می شوند و برایم دل می سوزانند!. که خاطرم به دومی جمع تر است...

شب هنگام، قصد رفتن به حمام داشت. حوله و لباس های خود را برداشت، از اتاق بیرون رفت. نیم ساعتی گذشت، ناگهان درب اتاق با شدت تمام باز شد!. حوله ای چون احرام به خود پیچیده بود!. سر و صورتش خیس، انگار از زیر دوش بیرون آمده بود!. خود را به روی تخت انداخت!. لوله اکسیژن را به دهان گذاشت، تند تند، اما  نصفه نیمه نفس می کشید!. تمام هوش و ذهنش را معطوف نفسی تازه کرده بود!. چنان که از یاد برده، لباسی بر تن ندارد!. ما نیز نگران از وضعیت او، نیم نگاهی و زود چشم می دوختیم. اسباب نگرانی و خنده با هم جور شده بود. چند لحظه بعد، کمی حالش بهبود یافت. تاسف و خجالت از بی حواسی و بی توجهی به عریانی اش را، هی تکرار می کرد. توضیح داد که زیر دوش بودم تنگی نفس فرصت خشک کردن و پوشیدن هیچ لباسی به وی نداده است!. دو سه روزی از نزدیک، ناظر به زجر تنفسی او بودم. دو سه روزی که از هر دری سخنی گفت!. از جمله اینکه، این نفس های نصف و نیمه دیر یا زود خواهد ایستاد!. اتفاقی که طولی نکشید. چهار پنج سالی دیگر را به همین منوال گذراند!. تا اینکه صبحی خبردار شدیم نیم نفس های سخت و با زحمت «فریدون عقدکی» از رفت و آمد، ایستاده است. (روحش شاد)     

ده روز تجربه و حشر و نشر با جانبازان عزیز شیمیایی، درک سخن شیخ اجل سعدی شیراز را حتی برای مدتی وادار می کرد: «هر نفس که فرو می رود ممد حیات است و چون فرو می اید مفرح ذات، پس در هر نفس دو نعمت موجود و بر هر نعمت شکری واجب. از دست و زیان که بر آید/کز عهده ی شکرش به در آید.»

  مرجع 

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی