سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

من از این فاصله عاشق نمی شم

    نظر

 

  من از این فاصله عاشق نمی شم 


  بسم الله الرحمن الرحیم


نقش ِکاشیای نقاشی شدی
سنگ ِمسجدای بی نام ونشون
عطر ِسجاده ی نخ نمای من
شمع ِسقا خونه های این واون

پای منبرای کهنه گم شدی
توی کشکول ِکتابای عتیق
حل شدی درست مث یه حبه قند
ته استکانِ ِحرفای عمیق

پاتوق ِندیمه های بی گناه
نخ ِتسبیح ستاره ها شدی
مهرتُ گرفتی و روز ازل
از من ِبی سر وپا جدا شدی

تو کجایی که فرشته ها می گن
من اگه توبه کنم میای پیشم
پر کن آغوشمُ از عطر ِتنت
من از این فاصله عاشق نمی شم


  « عبدالجبار کاکایی » 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
 


« اگه خـَــرش نکنی ، خـَــرت میکنه »! ...

    نظر


 

 « اگه خـَــرش نکنی ،  


 

  خـَــرت میکنه »! ... 

 


  بسم الله الرحمن الرحیم

      بچه-ای که تا همین دیروز از بازی با یـــه طوق ِ کهنه-ی دوچرخه-ای که تو جوُب آب پیدا کرده بود ، کلی کیف میکرد وُ لذت می-بُرد ، وقتیکه می-بینه یکی ، دوتآ از همبازی-هاش با سه-چرخه یا دوچرخه-ای بازی میکنن ، پآ آ ک هوائی میشه که « من چرا نداشته باشم »؟! ... همین حسرت ، کیف وُ لذت بازی با اون طوق ِ کهنه-ی دوچرخه رو ، آغشته به نوعی تلخی ناخواسته میکنه ... 
بعدا هم که دری به تخته میخوره وُ صاحب دوچرخه-ای میشه ، طولی نمیکشه که دلش هوای موتور سیکلت میکنه. این رَوَند همینطور دنباله-دارتر میشه وُ حتی اگه روزی دستش به هواپیمای شخصی هم برسه ، بازم تَـــه ِ دلش ناراضیه وُ اگه دلش به مدرن-ترین هواپیمای تفریحی-مسافرتی ، رضایت نده ، اونوقت میگه « چرا من نباید صاحب بزرگترین وُ بهترین خطوط هواپیمایی دنیا نباشم »؟! ... 
جان کلام اینکه تا زنده-ست ، همیشه با حرص وُ عطش ، از آب این اقیانوس میخوره وُ آخرش هم « تشنه » وُ حسرت-زده ، چشمه-ی عـُمـرش خشک میشه وُ بر باد میره ... 
این همه حرص وُ تلاش بخاطر اینه که یاد نگرفته که « نباید به دنیا کولی بده ، بلکه باید با رام وُ مهار کردن این قاطر چموش ، خودش سوار بر اون باشه تا آخر این سفر» ... بقول میرغیاث « اگه خـَــرش نکنی ، خـَــرت میکنه »! ... 

 

 نوشته : عـبـــد عـا صـی  
 

 


هیچ کس مثل تو در سینهی خود سنگ نداشت ...

    نظر

 

 

 

    هیچ کس مثل تو  

 در سینه‌ی خود سنگ نداشت ... 

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

 می‌روی بعد تو پای سفرم می‌شکند 
 مهره به مهره ، تمام کمرم می‌شکند  

 مرگ می‌آید وُ در آینه‌ها می‌بینم  
 زندگی مثل پلی پشت سرم می‌شکند  

 چار دیوار اتاق از تو وُ عکست خالی‌ست
 یک به یک خاطره‌ها ، دور وُ برم می‌شکند  

 من که مغرورترین شاعر شهرم بودم  
 به زمین می‌خورم وُ بال وُ پرم می‌شکند  

 نقشه‌ها داشت برایم پدر پیرم... آه  
 بغض من پای سکوت ِ پدرم می‌شکند  

 هیچ کس مثل تو در سینه‌ی خود سنگ نداشت  
 بعد از این هرچه که من دل ببرم می‌شکند  
*
 می‌تراود مهتاب وُ غم این خفته‌ی چند  
خواب در پنجره‌ی چشم ترم می‌شکند ...

 

غزلی از رضا نیکوکار

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
 

 

 

 


وقتیکه طرح صورت مسأله غلط باشد ، پاسخ آن هم غلط اندر غلط میشود!

    نظر

 


 

 

 وقتیکه طرح صورت مسأله غلط باشد ،   

  پاسخ آن هم غلط اندر غلط میشود! ... 


 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

   ((( این عذر وُ بهانه-ها را چه کسی پاسخگوست : 1_ آیا در این مملکت دستمزد ساده-ترین کارگر تا ماهرترین مهندس وُ متخصص را « هم-پایه-ی » کشورهای خلیج فارس ، وَ ممالک پیشرفته-ی غربی ، آمریکا ، وَ حتی همین همسایه-مان ترکیه ، عنایت میکنند که مسئولین به تبع این الگوها ، تلاش دارند تا بهای سوخت را درایران متناسب با آنها افزایش دهند؟! ...سَمبل استکبار وُ استضعاف ، همین آمریکای جنایتکار وَ متحدینش که هر روزه ده-ها وَ حتی صدها نفر غیرنظامی معصوم وُ مظلوم را در اقصا نقاط عالم « سـلاخـی » میکنند ، حداقل ســـاعـــتـــی هـشـــت  تا  د و ا ز د ه  دلار  به ســـاده-تـــریــــن کـــارگـــرش دستمزد میدهد وَ نـــرخ ِ بـــنـــزین آنها چیزی کمتر از لـیـتـــری یـــک دلار تا یـــک وُ نـیـــم دلار است! ... ساده-ترین کارگر غیر ماهرشان ماهانه بین هزار تا هزار وُ پانصد دلار حقوق میگیرد! در حالیکه میانگین حقوق یک کارشناس باسابقه ، معمولا در ایران چیزی حدود شـشـصـــد دلار است ، وَ در مورد کارگر ساده ، حداکثر حدود دویسـت وُ سـی دلار!!! ... کسی هست که بگوید که درآمد آنها ، کیفیت خودرو وَ حمل وُ نقل عمومی آنها با اکثریت قریب به اتفاق مردم ما چه تناسبی دارد که حضرات مسئولین چندین سال-ست که تلاش میکنند نرخ سوخت مردم ما را هم-تراز با این جماعت کنند؟!  2_ در طی ِ 25 سال گذشته ، کدام دولت توانسته تـــورم چند-ده درصـدی ناشی از افزایش نرخ سـوخـت را کنترل کند؟! ...  _ عـبـــد عـا صـی ))) 

 تراز: سوال اساسی اینجاست که چرا با وجود دوبار افزایش قیمت بنزین (یکبار به صورت پلکانی در دوره هاشمی و یکبار به صورت یک مرحله زمان احمدی نژاد) همچنان قیمت بنزین واقعی نشده است؟؟
به گزارش تراز به نقل از افکار نیوز، بنزین را باید گران کرد. قیمت بنزین باید به قیمت فوب خلیج فارس برسد. ارزان بودن قیمت بنزین یعنی افزایش قاچاق. ارزان فروشی بنزین توزیع ناعادلانه یارانه‌هاست! دولت پول ندارد که هزینه یارانه بنزین را بدهد و باید قیمت بنزین را واقعی کند! این ها جملات توجیهی است که مسئولان و طرفداران افزایش قیمت بنزین بیان می کنند.

دولت هم چون باید هرچه درآمد دارد صرف تامین این مابه التفاوت کند پس عملا دولت به مشکل برمی‌خورد و ناچار می‌شود پول چاپ کند. چاپ پول باعث رشد نقدینگی و رشد نقدینگی باعث تورم می‌شود پس به همین راحتی نتیجه می‌گیریم که بنزین ارزان مساوی است با تورم و خالی شدن جیب خودتان.

آنها معتقدند وقتی در کشورهای اروپایی قیمت بنزین در حول و حوض 5 تا 6هزار تومان نوسان می کند، چرا در ایران بنزین باید تا این اندازه ارزان باشد؟ چون اروپایی ها بنزین گران دارند، نه قاچاق دارند و نه هوای آلوده ای به اندازه ایران! به عقیده طرفداران افزایش قیمت بنزین، دولت برای بنزین ارزانی که مصرف کننده ایرانی آن را هدر می دهد مجبور به پرداخت ما به التفاوت است، پس چه دلیلی وجود دارد که دولت هزینه های خود را صرف پرداخت این ما به التفاوت کند! بنابراین تنها راهی که می ماند این است که بنزین را گران کنیم یا به عبارتی قیمت آن را واقعی سازیم!

حتی در روزگاری نه چندان دور، گفته می شد چون قیمت یک بطری آب معدنی با قیمت بنزین برابر است، باید قیمت آن افزایش یابد تا مردم هم قدر بنزین را بدانند و هم قیمت ها واقعی شود. اما دریغ از اینکه افزایش قیمت بنزین، نه تنها باعث نشد تا قیمت این کالای استراتژیک نسبت به آب معدنی گرانتر شود بلکه به علت تاثیر تورمی آن، باز هم قیمتش با قیمت آب معدنی برابر شد.

درباره استدلال برخی افراد پیرامون شرایط بحرانی کشور و لزوم افزایش قیمت حامل های انرژی باید به آنها یادآوری کرد که شرایط کنونی کشور محصول همین سیاست افزایش قیمت ها است. با این حال همچنان بر استدلال های غلط، برای افزایش قیمت بنزین اصرار می شود.

افزایش قیمت حامل های انرژی حتی اگر به بهترین شیوه هم مدیریت شود، افزایش شدید قیمت ها را به دنبال خواهد داشت. این که گفته شود افزایش قیمت ها "اگر" به درستی مدیریت شود تبعاتی نخواهد داشت اشتباه است. کارشناسان تخمین می زنند که افزایش قیمت بنزین، افزایش حداقل 70درصدی تورم را به دنبال خواهد داشت.

از دوره هاشمی رفسنجانی دولت تصمیم دارد قیمت بنزین را واقعی کند. دلایل هم منطقی و قابل قبول . قاچاق سوخت , مصرف بالا و سهم زیاد آن از سوبسید دولتی از جمله این دلایل است ولی تاکنون هیچکدام از دولتهای هاشمی و بعد از ان در این خصوص توفیقی نداشته اند. افزایش قیمت بنزین که هر سال در اول فروردین در دوره هاشمی صورت می گرفت به سرعت اثر تورمی خود را برجای می گذاشت. این اثر تورمی موجب شد که عملا اثر افزایش قیمت بنزین از بین برود. افزایش قیمت سوخت به روش پلکانی در دوره هاشمی موجب شد که احمدی نژاد تصور کند با افزایش یکباره می تواند قیمت سوخت را واقعی کند.
اما روش احمدی نژاد هم قیمت سوخت را واقعی نکرد. سوال اساسی اینجاست که چرا با وجود دوبار افزایش قیمت بنزین (یکبار به صورت پلکانی در دوره هاشمی و یکبار به صورت یک مرحله زمان احمدی نژاد) همچنان قیمت بنزین واقعی نشده است؟؟

افزایش قیمت سوخت، تاثیرات تورمی را به دنبال دارد که به آن مارپیچ تورمی می گویند. بدین صورت که با افزایش قیمت سوخت هزینه های تولید به شدت افزایش می یابد، تولید کنندگان نیز به دنبال آنکه توانایی پوشش هزینه های خود را ندارند واحدهای تولیدی را تعطیل کرده و درنتیجه بر نرخ بیکاری افزوده می شود. تولید در داخل کم می شود. از آنجایی که جامعه وابسته به واردات است و باید واردات افزایش یابد، تقاضا برای ارز افزایش می یابد. تقاضای بیشتر برای ارز موجب افزایش قیمت ارز خواهد شد. در شرایط کمبود ارز و کاهش تولید، شکاف بین عرضه و تقاضا افزایش یافته درنتیجه همین موضوع تورم دوباره اوج می گیرد همین افزایش تورم سبب می شود بعد از مدتی قیمت ارز افزایش یابد، از سویی دیگر در این شرایط دولت برای جبران کسری بودجه خود، ناگزیر به افزایش نرخ ارز روی می آورد. به دنبال افزایش قیمت ارز شکاف بین قیمت فوب خلیج فارس و بازار داخل افزایش می یابد. در نتیجه دوباره بنزین قمت واقعی خود را از دست خواهد داد و مسئولان دولت مدتی بعد دوباره مجبور می شوند قیمت بنزین را واقعی سازند!

افزایش قیمت بنزین و یا به عبارتی واقعی ساختن قیمت آن، زمانی آغاز شد که قیمت هر لیتر بنزین 100تومان و قیمت هر دلار هزار تومان بود. با رسیدن قیمت بنزین به 400 تومان، قیمت هر دلار به 3600تومان و نرخ تورم نیز به 36درصد رسید. در واقع عملا نه تنها بنزین به قیمت واقعی خود نرسید بلکه ارزش آن کمتر نیز شد. این نشان دهنده همان مارپیچ تورمی است که ادامه می یابد. افزایش مرتب نرخ تورم قدرت خرید را کاهش می دهد و ارز را تحت تاثیر قرار می دهد. بنابراین افزایش قیمت بنزین تنها اقتصاد را در مارپیچ عمیقی فرو می برد که هیچ سودی برای دولت و مردم نخواهد داشت.


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
 


فـصـــل ِ رویـش ...

    نظر

 

 

   فـصـــل ِ رویـش ...  


  بسم الله الرحمن الرحیم

 خداوندا ! انیسم ! پادشاه من، / برویانم دراین ظلمت.
 که هستم دانه ای تنها، / کنون جامانده از رویش،
درون دخمه ای تاریک، / بدور از نور و ، در خاموشی مطلق،
 ندارم بستری از خاک مرطوبت، / نمی بینم بروی خود ،
 نسیمی خیس ،از نمناکی ساحل، / ویا یک قطره-ی باران، چکد از ابر آبستن،
 ویا از اشک آویزان شبنم در سحر گاهی ، / ویا اشکی که بارد ،
 چشم عاشق، /  در فراق یار شیرینش.

 خداوندا! انیسم! نازنین من!،،،  / کنون روزن گشا،
 از نور ِ جان افروز ِ خوشید ِ جهان تابت، / به این رخسار تاریکم،
 که پا کوبان، بپا خیزم.
و از بیهودگی یابم رهایی، / ای نگارینم.

بارالهی ،،، / از تو می خواهم،
 بیابد این تن عریان ، / کمی از خاک باد آورده ی، یک روزن ِ دیوار،
 و پنهانم نماید لابلای خود، / و آنگه بر تن خشکم ببارد قطره ای باران،
 فرو افتاده از سقف همین زندان غم بارم.

 نگارا ! بهترین من، / در آن دم رویش سبزی درونم میشود آغاز ،
 و می یابم پر و بالی ، / برای پر زدن در آسمان بی کران تو.

 و در هنگام رویش،  / ریشه ام با قدرتی فوق تصور،
 راه یابد بر عمیق خاک و گیرد سخت و محکم،
 ساقه و هم شاخسارم را، ز طوفان های در راهم.

 در آن سامان ، که من برخاستم از خاک مرطوبت، 
 بروی ساقه ام، دستان خود، با نام شاخه،
 می گشایم بهر ذکر و حمد بی پایان لطفت، ای امید من.

 و روید،  / برگ های سبز و گلهای بسی زیبا ،
 بروی شاخه سبزم،
 و پرچم ها، همه در اهتزازند از سرود ربنایت ،
 ای که تو جان داده ای من را از آن ظلمت،
 مرا رویانده ای زیبا،
 مرا افراشتی اینسان غزل خوانان درگاهت.

خداوندا! / تو این عطر دل آویزی ، 
 که بر میخیزد از ،،، گلبرگهایم را عطا کردی،
 که هر دم می نشیند بر پر نرم ملائک،
 در کنار محفل گرم نیایش ها،
 و یا سجاده قدسی ، / که رویش می نشیند در نیایش ،
 نو عروسی پاک و زیبا، / با خدای خود ،
 و مستم من ، از این نعمت ، / از این رویش ،
 از این بیداری روشن ، وَ تا هستم نشانی از تو دارم ،
 بهر بیداری چشمان فرو خفته ز دیدارت. 
 وَ هستم یک، رسول نو ، / برای نو بهارانت.
 بهارانت، مبارک باد.
 

   « علی مولودی » 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
 


ناخودآگاه کاری نکنید که بگویند صد رحمت به ...

    نظر


  
ناخودآگاه کاری نکنید که بگویند صد رحمت به 
...

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

هشت سال تمام مردم ونخبگان مردمی هزینه دادند تا بالاخره آسیبهای ویرانگر رویکرد مدیریتی "تزریق به اقلیت درجهت مهار اکثریت"یا همان رویکرد" پرورش نخبگان تبهکار برای مدیریت جامعه"  که اوج چنین تفکر پوپولیستی ونقابدار دردولت دهم نمود های آشکاری داشت ، حالا دردولت یازدهم برخلاف قول و وعده های داده شده به مردم !، دوباره همان باندگرایی نخبگان مشکلمدار وتصمیم گیری اطرافیان شیک پوش بی درد که تنها بجز رویکرد تملق وبله قربان گویی خاصیتی ندارند ،کم کم بوی جریان انحرافی نوینی  را به مشام می رساند ،همان جریان وتیمی که تادیروز هیچ اثری ازآنها درمبارزه با دروغ گویان اقتصادی وسیاسی نبود وبلکه درمواقعی که وزیر اقتصاد زوربلد اسبق درزمان استیضاح نمایشی مورد نقد نخبگان مردمی بودند ،همین تیم شیک پوش مدعی عدالت وتوسعه چسبیده به دولت تدبیر وامید  دستورحذف نظرات ودیدگاههای مردمی را ازتریبونهای نوشتاری ورسانه ای خود می دادند .

بنده نمی خواهم دوباره شعارها ووعده های انتخاباتی آقای روحانی را دراینجا لیست نمایم که بفرموده امام راحل (ره) "عالم محضرخداست و...".

بنده می خواهم بگویم که من شهروند بخاطر انتقاد ازبساط استبداد سیاسی ومدیریتی هشت سال گذشته خیلی هزینه دادم وزمانیکه نام روحانی را درصندوق باذکربسم اله ..می انداختم ،باورم این بود که این روحانی واقعا" روحانی است وهمچنانکه خودبارها درمحضرخدا تاکید کرده اند دولت راستگویان را مدیریت خواهند نمود .

بنده به عنوان یک دوست ونه معترض ومخالف دولت تدبیر وامید، به دلایل زیر درمورد حیات دوباره سیاسی افراط گرایان نقابدار نگران می شوم ونه تنها امیدم اهسته اهسته بی رمق می شود بلکه ظن بی اعتمادی به دولت مردان  جدید تاروپود وجودم را آزار می دهد وبنده بااین یادداشت می خواهم به حرمت رایی که به روحانی به عنوان تکلیف شهروندی ادا نمودم درباره حقوق وانتظارات خودنیز مطالبی را یادآوری نمایم که اگرخدای نکرده همچنان به آسیبهای زیر توجه نشود مطمئنم ویک درصدهم احتمال خطا نمی دهم که مردم عنقریب خواهند گفت صدرحمت به احمدی نژاد!.

الف- مهمترین عاملی که مردم را رنج می داد وعده های دروغین مدعیان عدالت اسبق بود که راست راستی به تریبون نگاه می کردند وباگستاخی تمام دروغ را عین حقیقت به مردم القاء می نمودند ،غافل ازاینکه تکرار دروغ نه همیشه ونه درهرفرهنگی توان مشتبه نمودن حقایق باباطل را نخواهدداشت وبلکه به انباشت نفرتها منجرخواهد شد.

حالا دولت راستگویان وعده های به مردم داده است اگر خدای نکرده بازهم باگذشت زمان وعده ها فراموش شود ،دیگرمردم ازدیانت روی گردان خواهندشد ،چراکه اگرمردم احمدی نژاد راتحمل کردند همچنان ساختارنظام را واسلامیت نظام راقبول داشتند واگر روحانی خطاهای احمدی نژاد را تکرارکند مستقیم روحانیت آسیب خواهد دید .

دراین مدت سپری شده ازعمردولت یازدهم ،هرچند تبلیغ آرامش وامنیت روانی رویکردغالب می باشد ولی درعمل ریشه وعلل واقعی ظلم واستبداد رها شده است مثال کارکرد آقای روحانی دراین حوزه ،شبیه دکتری است که بیماری خطرناکی را تشخیص می دهد ولی یاامکان عمل جراحی وترمیم ندارد ویااینکه خدای نکرده ....

اینکه مرتب بگوییم مردم به آرامش نسبی رسیده اند وامنیت روانی مردم تامین شده است ولی درعمل علل واقعی را توجه نداشته باشیم همین آرامش تبلیغی وصوری القا شده نیز بزودی رنگ خواهدباخت وقایع برمردم آشکارترخواهدشد .

تقریبا" هفته ای یکبار آن برادر قاضی به هربهانه حق وناحقی ،ازتداوم بگیروببند فتنه گران!(مخافان احدی نژاد نه نظام) سخن به میان می آورد انگارکه یادشون رفته هفت روز مانده به اتمام وزارت خویش خودشون نیز ازمنظر دولت اسبق به عنوان ....کنارگذاشته شدند حالا همین برادر که خود ازنزدیک با دروغ گویان وفرصت طلبان شناخت داشته ،می آید هفته ای یکبار ازسران فتنه وجریان فتنه و... سخن میراند.

آیا یکی ازانتظارات غالب مردمی که به روحانی رای داده بودند این نبود که مخالفین ومنتقدین را فتنه گرخطاب نکنیم؟

من هم اکنون دولت یازدهم را نقد می کنم آیارواست باتداوام همام رویکرد مدیریتی چماق وهیاهو من شهروند را به ستاربهشتی دوم بدل نمایند ودرآخرهم بگویند مخش تاب برداشته بود؟!

نتیجه کلام اینکه فرهنگ مدارا وشعورشهروندی هنوزهم ازسوی برخی مسئولین تهدید می شود وهنوزهم جماعتی دوست دارند با بالا نگهداشتن پرچم عثمان (چماق فتنه) مردم رابترسانند تا حرف دل خویش را با بانظام درمیان نگذارند ومن تداوم این رویکرد را هم برای نظام وحاکمیت وهم دولت تدبیر وامید خطر جدی تشخیص می دهم.

محصورین ورهبرانی که دربین مردم محبوبیت دارند وحداقل برای طیف قابل توجهی ازمردم قابل احترام می باشند هنوزهم دردادگاهی تشکیل نشده محکوم شده اند وتازه ازتداوم بگیروببندهم سخنها گفته می شود ،قطعا" تداوم چنین رویکردی دولت یازدهم را بامشکل مواجه خواهدنمود چه آقای روحانی بدانند ونتوانند این معضل را اصلاح کنند وچه ندانند وجریانهای چنین ناتوانیهای رابردولت تحمیل نموده باشند.

ب- دومین وعده آقای روحانی وعده های اقتصادی ورونق کسب وکاربود ،آقای روحانی بجای اینکه آسیبهای رویکرد من درآوردی وعوامفریبانه تزریق پول به جامعه (طرح هدفمندسازی یارانه که دراصل به طرح هدفمندسازی تورم وبیکاری تبدیل شده است ) رابررسی نموده باشند می فرمایند دولت چاره ای بجز ادامه مسیر گذشته راندارد و....

مومن خدا مسیرگذشته ویرانگر وخطرناک بود که مردم صدایشان درآمد وتورم نزدیک 60 درصدی که هیچ وقت هم گفته نشد برمردم تحمیل شد ،شاخص فلاکت باشتاب تندی فزونی گرفت ،رویکرد مدیریت اقتصادی استالینی حاکم گردید غافل ازاینکه درچنین فضایی شوری هم باشیم خواهیم پاشید و....

دیواربرداری درست این بود که بجای ورود به مرحله دوم حداقل یکسال آسیبهای گذشته را بررسی می کردید کاستیها راترمیم وویرانگریها راکنارمی گذاشتید وبعد فشاربراقشارمتوسط ومحروم تحمیل می کردید.

آقای روحانی چرابه فکرگرفتن مالیات ازطبقه مرفه جامعه نیفتادید تا کمبودهای پرداخت یارانه مرحله اول را جبران کنید وبجای آن مستقیم رفتید به عملیاتی سازی مرحله دوم؟

ج- یکی دیگر ازوعده های روحانی مبارزه بامفاسد اقتصادی وسیتمی بود که این مهم محقق نخواهدشد مگرآنکه سیتمهای ناظر سالمی داشته باشیم ،حالا مدیران نالایق وباندبازگذشته کم کم کنارمیروند ولی دوباره تیم دیگری جایگزین می شود که هیچ بعید نخواهد بود آنها هم دوباره به باندگرایی وتمرکزگرایی گرویده باشند.

راهکاردرست انتخاب مدیران اصل شایسته سالاری می باشد واینکه باانگیزه های انتقامی مدیران گذشته را کناربگذاریم همان فسادسیتمی هم تکرارخواهدشد ،خطرمدیریت درحوزه آسیب پذیری فساد باندگرائیها می باشد واینکه تیم شیک پوشی درحلقه دولت مدیریتهای اجرایی کلان را به سلیقه خود چینش نماید که این مورد خواسته وانتظارمردمی نخواهدبود.

یکی از ابزارهای مهم مبارزه بافسادسیستمی حمایت ازرسانه های مستقل وباپایگاه مردمی می باشد تا بی هراس ازباندهای قدرت وثروت آسیبها را به مردم گوشزد نمایند ولی دردوره نزدیک به یکساله شما حتی سایتهای مردمی فیلترشده( سایت آینده آنلاین) ازتداوم روشنگریها نومیدمی شوند وکنارمی کشند .

ازیک طرف مدیران شیک پوش جایگزین نقابداران گذشته می شود وازطرفی رسانه های مردمی وشجاع که انتظارهمکاری داشتند نومید می شوند ،حالا شما چگونه فسادسیستمی را می خواهید ازبین ببرید؟

د- یکی دیگر ازآسیبهای زجردهنده قبلی عوام فریبی وسفرهای استانی تبلیغی ونه اصلاحی بود ،متاسفانه شماهم بدتان نمی آید که مردم را به خیابان گردی بکشانید وشماسواره وانها پیاده هی بدوند بدوند تا مثلا"....

آقای روحانی چرا درممالک پیشرفته ازلحاظ اقتصادی وسیاسی روسای جمهورآنها مثل یک شهروند میروند هم بازدید وسرکشی می نمایند وهم هزینه اضافی برمردم خویش تحمیل نمی نمایند؟

ماتاکی مردم را به دنبال خودخواهیم کشید ،آیا وقت آن نرسیده که عوام فریبی را کنارگذاشته وبخاطرخدا بارویکرد مدیریت تخصصی و خدمت به سفرهای استانی مبادرت ورزیم؟

راهکاردرست جذب مردم وآنهم به صورت نهادینه توجه جدی به وجود احزاب مردمی وباسلایق متفاوت می باشد اینکه عوام فریبانی ازجریان بجای احزاب حرف می گویند بخاطراین است که آنها به آراء ونظر مردمی به رویکرد تزئینی نظر دارند وانتظارمردم ازشما به عنوان متولی تدبیر توجه جدی به حرمت احزاب باسلایق متفاوت می باشد طوریکه مرکزفراجناحی نظارت برکارکرداحزاب دردوره شما شکل گرفته باشد تا اگردردوره ای  افراط گرایان حاکم گشتند براحتی احزاب مخالف را قلع وقمع ننموده باشند.

مخلص کلام اینکه : سیاست خارجی اصلاح می شود ولی درسیاست داخلی نه تنها اصلاحی دیده نمی شود بلکه مردم کم کم می گویند که با آمریکا جورمی شوند تامردم را درفشاربگذارند،من عادت دارم شفاف حرف دلم رابگویم ومتاسفانه نه تنها بخاطر این ویژگی تحسین نشده ام بلکه هزینه های هم داده ام ،آقای روحانی کاری نکنید مردم بگویند صدرحمت به احمدی نژاد. والسلام

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی 
 


زاغ گیتی ، گهرم را دزدید ( تهیدست )

    نظر

 

 

  

 
  

    زاغ گیتی ، گهرم را دزدید   

 ( تهیدست )

  بسم الله الرحمن الرحیم

 دختری خرد به مهمانی رفت / در صف دخترکی چند، خزید 
 آن یک افکند بر ابروی گره / وین یکی جامه به یک سوی کشید 
 این یکی، وصله زانوش نمود / وان، به پیراهن تنگش خندید 
 آن، ز ژولیدگی مویش گفت / وین، ز بی رنگی رویش پرسید 
 گر چه آهسته سخن می گفتند / همه را گوش فرا داد و شنید 
 گفت خندید به افتاده، سپهر / زان شما نیز به من می خندید 
 ز که رنجد دل فرسوده من / باید از گردش گیتی رنجید 
 چه شکایت کنم از طعنه خلق / بمن از دهر رسید، آن چه رسید 
 نیستید آگه از این زخم، از آنک / مار ادبار شما را نگزید 
 درزی مفلس و منعم نه یکی است / فقر، از بهر من این جامه برید 
 مادرم دست بشست از هستی / دست شفقت به سر من نکشید 
 شانه موی من، انگشت من است / هیچ کس شانه برایم نخرید 
 هیمه دستم بخراشید سحر / خون بدامانم از آن روی چکید 
 تلخ بود آن جه به من نوشاندند / می تقدیر بباید نوشید 
 خوش بود بازی اطفال، ولیک / هیچ طفلیم ببازی نگزید 
 بهره از کودکی آن طفل چه برد / که نه خندید و نه جست و نه دوید 
 تا پدید آمدم، از صرصر فقر / چون پرکاه، وجودم لرزید 
 هر چه بر دوک امل پیچیدم / رشته ای گشت و به پایم پیچید 
 چشمه بخت، که جز شیر نداشت / ما چو رفتیم، از آن خون جوشید 
 بینوا هر نفسی صد ره مرد / لیک باز از غم هستی نرهید 
 چشم چشم است، نخوانده است این رمز / که همه چیز نمی باید دید 
 یاره سبز مرا بند گسست / موزه سرخ مرا رنگ پرید 
 جامه عید نکردم در بر / سوی گرمابه نرفتم شب عید 
 شاخک عمر من، از برق و تگرگ / سر نیفراشته، بشکست و خمید 
 همه اوراق دل من سیه است / یک ورق نیست از آن جمله سفید 
 هر چه برزیگر طالع کشته است / از گل و خار، همان باید چید 
 این ره و رسم قدیم فلک است / که توانگرز تهیدست برید 
 خیره از من نرمیدید شما / هرکه آفت زده ای دید، رمید 
 به نوید و به نوا طفل خوش است / من چه دارم ز نوا و ز نوید 
 کس برویم در شادی نگشود / آن که در بست، نهان کرد کلید 
 من ازین دایره بیرونم از آنک / شاهد بخت ز من رخ پوشید 
 کس در این ره نگرفت از دستم / قدمی رفتم و پایم لغزید 
 دوش تا صبح، توانگر بودم / زان گهر ها که ز چشمم غلطید 
 مادری بوسه به دختر می داد / کاش این درد به دل می گنجید 
 من کجا بوسه مادر دیدم / اشک بود آن که ز رویم بوسید 
 خرم آن طفل که بودش مادر / روشن آن دیده که رویش میدید دید
 مادرم گوهر من بود ز دهر / زاغ گیتی، گهرم را دزدید 

 « مرحوم  پـرویـن اعـتـصـــامـی »

 
 

تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی 
 

 




عـُــمــــر ِ عـقــــاب وُ مــــرگ ِ شـبــــاب

    نظر

 

  عـُــمــــر ِ عـقــــاب وُ مــــرگ ِ شـبــــاب 

  ( مثنوی عـقـــاب ) 

  بسم الله الرحمن الرحیم

 گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شباب
 دید کش دور به انجام رسید / آفتابش به لب بام رسید
 خواست چاره ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند
 صبحگاهی زپی چاره کار / گشت بر باد سبک سیر سوار
 گله آهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
 و آن شبان بیم زده ، دل نگران / شد سوی بره نوزاد دوان
 کبک در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت
 آهو استاد و نگه کرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید
 لیک صیاد سر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت
 چاره مرگ نه کاری است حقیر / زنده را دل نشود از جان سیر
 صید هر روز به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود
***
 آشیان داشت در آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
 سنگ ها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
 سالها زیسته افزون ز شمار / شکم آگنده ز گند و مردار
 بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد بشتاب
 گفت کای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد
 مشکلی دارم اگر بگشایی / بکنم هر چه تو می فرمایی
 گفت ما بنده درگاه توییم / تا که هستیم هوا خواه توییم
 بنده آماده بگو فرمان چیست /  جان به راه تو سپارم ، جان چیست
 دل چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم
 این همه گفت ولی با دل خویش / گفت و گویی دگر آورد به پیش
 کاین ستمکار قوی پنجه کنون / از نیاز است چنین زار و زبون

 لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود
 دوستی را چو نباشد بنیاد / حزم را باید از دست نداد
 در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دور ترک جای گزید
 زار و افسرده چنین گفت عقاب / که مرا عمر حبابی است بر آب
 راست است اینکه مرا تیز پر است / لیک پرواز زمان تیز تر است
 من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بگذشت
 من و این شوکت و این شهپر و جاه / عمر از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافته ای عمر دراز؟
 پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
 با دو صد حیله به هنگام شکار / صد ره از چنگش کرده است فرار
 پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت
 لیک هنگام دم باز پسین / چو تو بر شاخ شدی جایگزین
 از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است
 چیست سرمایه این عمر دراز / رازی اینجاست تو بگشای این راز
 زاغ گفت از تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بپذیری
 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست / گنه کس نه که تقصیر شماست
 ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟
 پدر من که پس از سیصد و اند / کان اندرز بُد و دانش و پند
 بارها گفت که بر چرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر
 بادها کز ز بر خاک وزند / تن و جان را نرسانند گزند
 هر چه از خاک شوی بالاتر / باد را بیش گزند است و ضرر
 تا بد آنجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ بود پیک هلاک
 ما از آن سال بسی یافته ایم / کز بلندی رخ بر تافته-ایم
 زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارش از آن گشته نصیب
 دیگر این خاصیت مردار است / عمر مُردار خوران بسیار است

 گند و مردار بهین درمان است / چاره رنج تو زان آسان است
 خیز و زین بیش ره چرخ مپوی / طعمه خویش بر افلاک مجوی
 ناودان جایگهی سخت نکوست / به از آن گنج حیات و لب جوست
 من که صد نکته-ی نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم
 خانه ای در پس باغی دارم / و اندر آن باغ سراغی دارم
 آنچه زان زاغ همی داد سراغ / گند زاری بود اندر پس باغ
 
بوی بد رفته از آن تا ره دور / معدن پشّه، مقام زنبور
 هر دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفره خود کرد نگاه
 گفت خوانی که چنین الوان است / لایق محضر این مهمان است
 می کنم شکر که درویش نیم / خجل از ماحضر خویش نیم
 گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند

***
 عمر در اوج فلک برده بسر / دم زده در نفس باد سحر
 ابر را دیده به زیر پر خویش / حـَیَـوان را همه فرمانبر خویش

 بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق خطر
 سینه کبک و تذرو و تیهو / تازه و گرم شده طعمه او
 اینک افتاده در این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند
 بوی گندش دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود
 دلش از نفرت و بیزاری ریش / گیج شد بست دمی دیده خویش
 یادش آمد که در آن اوج سپهر / هست زیبایی و آزادی و مهر

 فر و آزادی و فتح و خطر است / نفس خرم باد سحر است
 دیده بگشود و به هر جا نگریست / دید گردش اثری زآنها نیست
 آنچه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود
 بال بر هم زد و برجست ز جا / گفت کای یار ببخشای مرا
 سالها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
 من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار ترا ارزانی
 گر در اوج فلکم باید مرد / عمر در گند بسر نتوان برد

***
 
شهپر شاه هوا اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت
 سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک همسر شد
 لحظه ای چند در این لوح کبود / نقطه ای بود و سپس هیچ نبود


(مثنوی عقاب،
«دکتر پرویز ناتل خانلری»)
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
 


تـنـهـــایـی ...

    نظر

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

  بسم الله الرحمن الرحیم

 چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست  
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست  

چشم می دوزم در چشم رفیقانی که  
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست  

دست برداشتم از عشق که هر دست سلام  
لمس آرامش سردی ست که در آهن نیست  

حس بی قاعده ی عقل و جنون با من بود  
درک این حال به هم ریخته تقریبا نیست  

سال ها بود ازین فاصله می ترسیدم  
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست  

رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم  
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست 


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی 
 


امام جماعت غصبی! ...

    نظر


    امام جماعت غصبی! ...  

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

  بسم الله الرحمن الرحیم

 می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان شست مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت؛ به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو می‌بست تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟
اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.
اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!
با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!
از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید!
و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!
مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند.
گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد!
عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله! 
برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی