سـردخـــانـــه ...
سـردخـــانـــه ...
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
کارش سَرکشی وَ نظارت ِ یخچالهای بزرگ ِ سردخانه-ی توزیع گوشت بود. یکروز وقتیکهداشت یکی از اونها رو بررسی میکرد ، بی-خبر ، در بسته شد وَ اون همینطور تو یخچال حبس شد ، داد وُ فریادش هم بجایی نرسید.
بعد از 5 ساعت، تقریبا بحال مرگ افتاده بود ، تا اینکه یکی در رو باز کرد وُ مَرد رو در اون وضعیت زار وُ نزار دیدش وُ نجاتش داد ، این ناجی ، نگهبان سردخانه بود ...
بعدا از اون پرس?د : چطور شد که به اون یخچال سر زدین؟
نگهبان جواب داد : اتفاقی نبود ، دلواپس-ات شده بودم. 35 ساله که اینجا کار میکنم ، از بین همه-ی کارکنآ وُ کارگرآ تو رو خیلی بیشتر می-شناسم ؛ از بین اون همه ، تو جزو آدمای انگشت-شماری هستی که موقع ورود وُ خروج با من «چاق-سلامتی-ای» میکنی وُ «خدا-قوتی» میگی ، بقیه کاری با ما ندارن ، انگار نه انگار که ما هستیم. امروز بعد از ظهر که کارخونه تعطیل شد وُ همه رفتن ، با خودم گفتم که چطور متوجه بیرون رفتن-ات نشدم؟ این بود که تو کارخونه به دنبالت گشتی زدم وُ به یخچالها سرکشی کردم تا اینکه دیدم بـعـلـــه ...
بازنویسی : عـبـــد عـا صـی