وضوی عاشقان ...
بسم الله الرحمن الرحیم
وضوی عاشقان ...
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست / جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه می جویی / که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم / خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل / که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین / ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست و لیک / ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین / که کار اهل وفا غیر جانفشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین / دگر حلاوت نوباوه جوانی نیست
«حسین منصور حلاج»
صبح بود. مردم را کنار زدم و او را دیدم. هزار تازیانه خورده بود و در وی اثر نکرده بود. او را روانه چوبه دار کردند. در راه درویشی خود را به او رساند و پرسید :عشق چیست؟
لبخندی زد و گفت : امروز بینی و فردا و پس فردا. درویش نفهمید و من فهمیدم .
امروز او را می کشند و فردا می سوزانند و پس فردا خاکسترش را به باد می دهند.
بندی که به او بسته بودند ، سنگین بود و او می خرامید. به زیر دار رسید. بوسه-ای بر چوبه دار زد و گفت : " معراج مردان ، عشق است. "
جماعتی که مریدانش بودند ، پرسیدند : چه گویی که ما مقرانیم و منکرانی که بر تو سنگ می زنند؟
گفت : از برای شما یک ثواب و ایشان را دو ثواب باشد.
می دانستم که منظورش چیست . مردمی که بر او سنگ می زدند از قوت و صلابتشان و توحیدشان بود و یارانش از حسن ظن . حسن ظن از فروع بود و توحید از اصول .
شبلی آمد . رو به او کرد و گفت : تصوف چیست؟
گفت : کمترین مقامش این است که می بینی.
شبلی گفت : مقام اعلایش چیست؟
گفت : تو را بدان راه نیست.
شبلی سر بر زمین انداخت . هر کس سنگی برداشت و انداخت . شبلی گلی انداخت . آه از او بلند شد . در چشمانش افسوس را دیدم . مریدی از مریدانش گفت : آخر این همه سنگ انداختند ، هیچ نگفتی ، از این گل آه بر می آوری؟
فرمود : آنها نمی داند ، معذورند. از او سختم آمد که می دانست و نمی بایست انداخت.
معتصم گفت : دستش ببرید.
دستانش را بریدند . بغضم ترکید. او فقط لبخندی زد. مریدی گفت : چرا می خندی؟
فرمود : " الحمدالله که دست ما بریدند . مرد آن باشد که دست صفات ما را که کلاه همت از تارک عرش می رباید ، ببرد. "
امریه رسید : پاهایش را نیز ببرند . بریدند . اشکم سرازیر شد . ولی او تبسمی کرد و فرمود :
" با این پای سفر خاکی می کردم ، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر دو عالم خواهم کرد ."
سپس خم شد و دو دست بریده را بر رویش مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین کردی ؟
فرمود : " نمازی که عاشقان گذارند ، وضویش چنین باشد."
چشم هایش را در آوردند . چشمانم را بستم . فغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می کردند و سنگ بر زمین انداختند و دیگران سنگ برداشتند و به او زدند . امر رسید : زبانش را در بیاورید .
فرمود : صبر کنید که سخنی بگویم . روی به آسمان کرد و گفت :
" بدین رنجی که از برای من بر می دارند ، محرومشان مکن . و از این دولتشان بی نصیب مگردان . الحمدالله اگر دست و پای من بریدند و اگر سر از تنم جدا می کنند ، در مشاهده جمال تو بود. "
گوش و بینی او را بریدند و آخرین کلمه ای که متکلم شد این آیه بود :
" آنانکه ایمان به روز رستاخیز ندارند ، از روی استهزا تقاضای ظهور آنرا با شتاب دارند ، اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آنروز بر حق است."
سپس به صلیبش کشیدند . در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان داد و من را بی مراد کرد . دیگر مریدی بودم که مرادش را بر دار کرده بودند.
او را فردایش پاره پاره کردند و فقط گردن و کمرش ماند. از تکه هایش صوت انالحق آمد . تکه تکه اش کردند و باز صوت انالحق آمد . سوزاندنش و خاکسترش در دجله ریختند . از آن هم صوت اناالحق آمد . پس از آن دیگر کسی به این مقام نایل نشد.
حافظ درباره ی حلاج نوشت :
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد...
تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی