سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

وضوی عاشقان ...

    نظر

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  وضوی عاشقان ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s2.picofile.com/file/8263413576/HALL8J_MANSUR_1.jpg

 

http://s1.picofile.com/file/8263413892/MARD8NE_BEE_ED_DEAA_3.jpg

 

http://s2.picofile.com/file/8263414400/MARD8NE_BEE_ED_DEAA_1.jpg

 

http://s1.picofile.com/file/8263415176/MARD8NE_BEE_ED_DEAA_2.jpg

 

 

 بقای عمر در این خاکدان فانی نیست / جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
 گل مراد از این آب و گل چه می جویی / که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
 برای صحبت یاران مهربان کریم / خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
 چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل / که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
 دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین / ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
 مرا تحمل جور زمانه هست و لیک / ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
 بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین / که کار اهل وفا غیر جانفشانی نیست
 بهار عمر به وقت خزان رسید حسین / دگر حلاوت نوباوه جوانی نیست

 «حسین منصور حلاج»

 

صبح بود. مردم را کنار زدم و او را دیدم. هزار تازیانه خورده بود و در وی اثر نکرده بود. او را روانه چوبه دار کردند. در راه درویشی خود را به او رساند و پرسید :عشق چیست؟
لبخندی زد و گفت :
امروز بینی و فردا و پس فردا. درویش نفهمید و من فهمیدم .
 امروز او را می کشند و فردا می سوزانند و پس فردا خاکسترش را به باد می دهند.
بندی که به او بسته بودند ، سنگین بود و او می خرامید. به زیر دار رسید. بوسه-ای بر چوبه دار زد و گفت : " معراج مردان ، عشق است. "
جماعتی که مریدانش بودند ، پرسیدند : چه گویی که ما مقرانیم و منکرانی که بر تو سنگ می زنند؟

گفت : از برای شما یک ثواب و ایشان را دو ثواب باشد.

می دانستم که منظورش چیست . مردمی که بر او سنگ می زدند از قوت و صلابتشان و توحیدشان بود و یارانش از حسن ظن . حسن ظن از فروع بود و توحید از اصول .
شبلی آمد . رو به او کرد و گفت : تصوف چیست؟
گفت : کمترین مقامش این است که می بینی.
شبلی گفت :
مقام اعلایش چیست؟
گفت :
تو را بدان راه نیست.
شبلی سر بر زمین انداخت . هر کس سنگی برداشت و انداخت . شبلی گلی انداخت . آه از او بلند شد . در چشمانش افسوس را دیدم .
مریدی از مریدانش گفت : آخر این همه سنگ انداختند ، هیچ نگفتی ، از این گل آه بر می آوری؟
فرمود :
آنها نمی داند ، معذورند. از او سختم آمد که می دانست و نمی بایست انداخت.
معتصم گفت : دستش ببرید.

دستانش را بریدند . بغضم ترکید. او فقط لبخندی زد. مریدی گفت : چرا می خندی؟

فرمود : "
الحمدالله که دست ما بریدند . مرد آن باشد که دست صفات ما را که کلاه همت از تارک عرش می رباید ، ببرد. "
امریه رسید : پاهایش را نیز ببرند . بریدند . اشکم سرازیر شد . ولی او تبسمی کرد و فرمود :
"
با این پای سفر خاکی می کردم ، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر دو عالم خواهم کرد ."
سپس خم شد و دو دست بریده را بر رویش مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین کردی ؟
فرمود : "
نمازی که عاشقان گذارند ، وضویش چنین باشد."
چشم هایش را در آوردند . چشمانم را بستم . فغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می کردند و سنگ بر زمین انداختند و دیگران سنگ برداشتند و به او زدند . امر رسید : زبانش را در بیاورید .
فرمود : صبر کنید که سخنی بگویم . روی به آسمان کرد و گفت :
"
بدین رنجی که از برای من بر می دارند ، محرومشان مکن . و از این دولتشان بی نصیب مگردان . الحمدالله اگر دست و پای من بریدند و اگر سر از تنم جدا می کنند ، در مشاهده جمال تو بود. "
گوش و بینی او را بریدند و آخرین کلمه ای که متکلم شد این آیه بود :
" آنانکه ایمان به روز رستاخیز ندارند ، از روی استهزا تقاضای ظهور آنرا با شتاب دارند ، اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آنروز بر حق است."

سپس به صلیبش کشیدند . در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان داد و من را بی مراد کرد . دیگر مریدی بودم که مرادش را بر دار کرده بودند.

او را فردایش پاره پاره کردند و فقط گردن و کمرش ماند.
از تکه هایش صوت انالحق آمد . تکه تکه اش کردند و باز صوت انالحق آمد . سوزاندنش و خاکسترش در دجله ریختند . از آن هم صوت اناالحق آمد . پس از آن دیگر کسی به این مقام نایل نشد.
حافظ درباره ی حلاج نوشت :
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
...

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی