حیدر بیک میگفت « اینکه قدیم-ترا ، تو عهد وُ زمونه-ی پدر مادرای خدا بیامرز ما بعضیا میگفتن که علف باید به دهن بزی خوش بیاد ، حالا که خوب فکرش رو میکنم ، می-بینم که حرف کاملا معقولی نبوده ، نه ما اولاد آدم بـُزیم ، نه تصمیمی که میگیریم علفه که بعدا اگه تو ذوق-مون زد وُ ازش دلـزَده وُ بیزار شدیم ، راحت بریم سراغ یک علف دیگه ؛ ناسلامتی ما که اشرف مخلوقاتیم ، صاحب عقلیم ، قدرت حلاجی کردن وُ موشکافی داریم ، همینطور دیمی نمی-تونیم از هر چی خوشمون اومد قبول کنیم وُ بگیم "الا وُ بـِـلا درستش همینه که من ازش خوشم اومده وُ دوستش دارم " ».
_ حالا مگه خدای نکرده طوری شده؟
_ ای بـآ بـآ! ... چی بگم؟ از کجاش بگم؟
_ ایشاالله خیره ...
_ خـدآآ خودش ختم به خیر کنه. گفته بودم که پسر میرعماد ، نوه-ام ، با یکی از این رفیقاش شرکت صادرات وُ واردات عـَـلم کرده بود که به یکسال نکشید وُ ورشکست شد ؛ قبلا منو باباش به گفته بودیم که این رفیقت وصله-ی ناجوریه ، نیگاه به صاف وُ سادگی خودت نکن ؛ گوش نکرد که نکرد ... به باباش گفته بود « من که بچه نیستم وُ عقلم به کارم میرسه. بقول معروف "علف باید به دهن بزی خوش بیاد"، منم که صد درصد به رفیقم اطمینان دارم وُ از کار-بلدی وُ زرنگی-هاش خیلی خوشم میاد ».
_ بع ع ع ــلـه ، یک چیزایی گفته بودی ، حالا دیگه چی شده؟
_ یک فکرایی زده به سرش که هزار بار بدتر از اون قضیه رفیق-بازی وُ شراکت با کسیه که فکر میکرد که از خودشم خبره-تره وُ معقول-تره وَ می-تونه این شرکت رو از خاک به افلاک برسونه! ...
_ واقعا همین حرفا رو میگفت وُ بهش اعتقاد داشت؟
_ بع ع ع ــلـه ، رُک وُ پوست-کنده میگفت « بچه که نیستم ، خودم عقلم به کارم میرسه ، دنیا عوض شده وُ شماها هنوز همون فکرای عهد ِ بوق تو کله-تونه ... این آدمو چندین ساله باهاش رفاقت وُ معاشرت دارم». باباش میگفت « آدمی که نه تجربه-ی هیچ کار بدرد-خوری داره ، نه سواد وُ تحصیلات ِ خوب وُ بالایی داره ، وَ فقط بلده چندلا پهنا ، هنر وُ قابلیت نداشته-اش رو به رُخ مردم بکشه ، آدم قابل وُ صادقی برای شراکت نیست ؛ حتما با خودش فکر میکنه "من که پول وُ سرمایه-ای تو کار نمیآرم ، فکر وُ مدیریت از منه وُ پول وُ سرمایه از عماد ، اگر کارمون گرفت ، شریک نصف ِ این شرکت-ام ، اگرم نگرفت ، ضرری نکردم ، خودش یک تجربه-ایـه " » ... هنوزم قبول نداره که اشتباه میکرده ، فقط ورد ِ زبونش شده « شآ آ نس! امان از بَدشانسی ... ما بَدشانسی آوردیم ، وَگر نه چه شرکت ِ صادرات وُ وارداتی میشد »! ...
_ جناب حیدر بیک ، حالا این قضایا چقدرش ربط داره به ضرب المثل "علف باید به دهن بُزی خوش بیاد"؟
_ از شما دیگه توقع نداشتم! هنوزم می-پرسی "لیلی مَـرد بود یا زن"! ... اول حرفام گفتم که سَر ِ قضیه شراکت با اون رفیقش ، حرف ِ اول وُ آخر رو زد وُ به باباش گفت که من عقلم به کارم میرسه ، بچه که نیستم ؛ خودم تصمیم میگیرم ، "علف باید به دهن بُزی خوش بیاد" ، منم از همه لحاظ از این رفیقم مطمئـنـم ...
_ خب ، حالا دیگه چیکار میخواد بکنه که اول ِ حرفات گفتی هزار بار بَدتر از تصمیم ِ شراکتش با اون رفیقشه؟
_ هـ ی ی چـی ... چشم وُ گوش بسته میخواد با کسی ازداواج کنه که عاشق وُ معشوق هم شدن.
_ خب ، این کجاش بده؟!
_ همین که پایه وُ اساس ِ این عشق ، این تصمیم ، کاملا سُسته ... نه شناخت ِ درستی از خوبیها وُ بدیهای همدیگه دارن ، نه حاضرن که قبول کنن که طرف مقابل-شون چه ضعفهایی داره ، حتی احتمالش هم قبول ندارن. زیر بار نمیرن که نه تناسب تقریبا نزدیکی با همدیگه دارن ، نه اینکه عشق وُ دلبستگی ِ واقعی با همدلی وُ همسری ِ حداقل پنجاه-شصت درصدی به وجود میآد ، نه با یک علاقه-ی عاطفی زودگذر که با شروع زندگی ِ مشترک وَ بُـروز اختلافای ِ فکری وُ اخلاقی ، روز به روز جدایی وُ فاصله بین-شون بیشتر میشه ... آخرشم یا این ریسمون پاره میشه یا اینکه اگه خیلی صبر وُ تحمل داشته باشن به باریکی ِ نخی ، یا تار موئی میرسه.
_ منظورتون از این آخری ، همون "طلاق ِ عاطفی"ــیــه که امروزیا میگن.
_ باریکلا که آخرای حرفمو خوب متوجه شدی!
_ جناب حیدر بیک ، بنده-نوازی میکنین ، ما شاگرد کوچیکه-ی ِ شمام حساب نمیشیم. پس بازم آقا عماد نمیخواد حتی احتمال بده که شاید این تجربه وُ موشکافی ِ بزرگترها درست باشه ؛ هنوزم میگه "علف باید به دهن ِ بُزی خوش بیاد".
_ نگرانیم اینه که به مهمترین انتخاب ِ زندگیش ، مثل انتخاب یک رستوران ، یا نهایتا ، انتخاب ِ یک پیرهن ، نیگاه میکنه ...