نمی-خُفت ز حسرت، فـــرهـــاد ...
بسم الله الرحمن الرحیم
نمی-خُفت ز حسرت، فـــرهـــاد ...
شب چو در بستم وُ مست از می نابش کردم / ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا / گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم / آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع / آتشی در دلش افکندم وُ آبش کردم
غرق خون بود وُ نمی خفت ز حسرت فرهاد / خواندم افسانه شیرین وُ به خوابش کردم
دل که خونابه? غم بود وُ جگرگوشه دهر / بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود / آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم
«فرخی یزدی»
تهیه وَ تدوین: عـبـــد عـا صـی