شما هم آخرین نفر نباشید
بسم الله الرحمن الرحیم
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
چهل و پنج دقیقه ای می شد که در آن سوز سرما ایستاده بود. زن کنار جاده منتظر کمک ایستاده بود. ماشین ها یکی پس از دیگری رد می شدند. انگار با آن پالتوی کرمی اص? توی برفها دیده نمی شد. به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برفنشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پیچید و ک?ه پشمیاش را تا روی گوش هایش کشید. یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد. زن ، کمی ترسید، اما بر خودشمسلط شد. مرد جوان جلو آمد و به او س?م کرد و مشکلش را پرسید. زن توضیح داد که ماشینش ، پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است. مرد جوان از او خواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده نماند و تا او پنچرگیری می کند، زن در ماشین بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برایش فرستاده است. در ماشین نشسته بود که مرد جوان تق تق به شیشه زد. زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه را، برداشت و از ماشینپیاده شد و بعد از اینکه از وی تشکر کرد، پول را به طرفشگرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت : «در عوض ، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می کند».از هم خداحافظی کردند و زن که به شدت گرسنه بود، به طرفاولین رستوران به راه افتاد.
از فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماه های آخر بارداری خود را می گذراند با لباس بسیار کهنه و مندرسی به طرفش آمد و بامهربانی از او پرسید: چه میل دارد.زن، غذایی 80 د?ری سفارش داد و پس از آن که غذا را تمام کرد، یک اسکناس صد د?ری به زن جوان داد.زن جوان رفت تا بیست د?ر بقیه را برگرداند.اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود . در عوض،روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده می شد.زن جوان یادداشت را برداشت.در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست د?ر به ع?وه چهارصد د?ر زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل نشود. یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود : «سعی کنآخرین نفری نباشی که کمک می کند».
شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسیار محزون بود و گفت که به خاطر پول بیمارستان نگران است، چون نزدیک زمان زایمان است و آن ها آهی در بساط ندارند.زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد : درباره زنی با پالتوی کرم روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.قطره اشکی از گوشه چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است.
ا?نجاست که م?گن از هر دست بد? از همون دستم می گیر? ...
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم مهربان باشیم و نیستیم!
چقدر میتوانیم باگذشت باشیم و نیستیم!
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله میگیریم!
چقدر میتوانیم کنار هم بخندیم، اما اشک یکدیگر را در میآوریم!
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم حرفهای قشنگ بزنیم و نمیزنیم!
چقدر میتوانیم دل بهدست آوریم، اما دل میسوزانیم!
گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم شاد باشیم اما غمگینیم!
چقدر میتوانیم امیدوار باشیم، اما ناامیدیم...
شما هم آخرین نفر نباشید!
عکس وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی