مُچ-گیری وَ دستگیری ...
بسم الله الرحمن الرحیم
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
* از کاسبی پرسیدند : «چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی»؟ گفت : «آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم ، پیدا می کند ، چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!؟
* پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر ، به خواستگاری دختری رفت ، پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، پس من به تو دختر نمی دهم...». بعدا ، پسری پولدار ، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت: «ان شاءالله خدا او را هدایت می کند!». دختر گفت: «پدر جان ، مگر خدایی که هدایت می کند ، با خدایی که روزی می دهد ، فرق دارد؟!».
*از حاتم طاعی پرسیدند : «بخشنده تر از خود دیده ای؟». گفت : «آری ، مردی که دارایی-اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد. از خوش طعمی جگرش که تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد!».
گفتند : «تو چه کردی؟». گفت : «پانصد گوسفند به او هدیه دادم». گفتند: «پس تو بخشنده تری!». گفت : «نه، چون او هر چه داشت به من داد! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!».
* عارفی راگفتند : «خداوند را چگونه می بینی؟!». گفت : «آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد ، اما دستم را می گیرد ...».
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی