در دوران بـــرزخی ...

  بسم الله الرحمن الرحیم  

  زن? خدمت حضرت داود ‏( ع ‏) رس?د و پرس?د:
آ?ا خدا عادل است؟!
حضرت فرمود : عادل تر از خداوند وجود ندارد، چه شده که ا?ن سوال را م? پرس?؟!
زن گفت : من ب?وه هستم و 3فرزند دارم ، بعداز مدت ها شال بزرگ? بافته ، به بازار می بردم تا با پولش آذوقه ا? برا? فرزندان گرسنه ام فراهم کنم. ناگهان پرنده ا? پارچه را از دست من ربود و دور شد و ا?ن محزون و ب? پول و گرسنه مانده ا?م ...
هنوزم صحبت زن تمام نشده بود که درب خانه حضرت داود را زدند و ا?شان اجازه ورود دادند. ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام ک?سه صد د?نار? مقابل حضرت گذاشتند و گفتند:
این ها را به مستحق بده?د .
حضرت پرس?د: علت چ?ست؟
ا?شان گفتند که: در در?ا دچار طوفان و آس?ب د?دگ? کشت? امان شده بود?م و خطر غرق شدن بس?ار نزد?ک بود! در کمال تعجب ناگهان پرنده ا? پارچه ا? بزرگ را به طرف ما رها کرد و د?د?م که شال بزرگ? است ؛ پس با آن قسمت آس?ب د?ده را بست?م و نذر کرد?م اگر نجات ?افت?م، هر?ک صد د?نار به مستحق بده?م.
حضرت رو به زن گفت:
خداوند از در?ا برا? تو هد?ه م? فرستد و تو اورا ظالم می دان?!
ا?ن هزار د?نار را بگ?ر و معاش کن و بدان خداوند بر حال تو ب?ش از خودت آگاه است.
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری