سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

خــد ا و خـُـرمــا ...

    نظر


  خــد ا و خـُـرمــا ... 


  بسم الله الرحمن الرحیم


به احتمال زیاد ضرب المثل ‹‹ هم خدا رو میخوای هم خرما رو ›› به گوشتون خورده یا خوندین ؛ اما تو این حکایت مسئلهء خدا و  خرما مطرحه ، دوتا مسئله کاملا متضاد که علّت-شون ، یا به قول امروزی ها ‹‹ انگیزه ››-شون ، هم با هم تضاد و تفاوت کامل داره. ا گــــه می فرمایید که خودتون تا آخر قضیه رو خوندین ، زیاد مـطـمـئـن نباشین ، شاید این حکایت دیگه ای باشه ، و بالاخره اینکه هر چیز ‹‹ تـکرا ر ی-ای ›› که بد نمیشه ؛ منظورمو که فهمیدین ! خب پس ، بسم الله ... 
 روزی روزگاری یــه عابدی بود از قوم بنی اسرائیل که بین مردم اعتبار و آبرویی داشت و می گفتن که مرد خد ا ست و مـخـلـص و خـا لـص ... یــه روز بهش خبر دادن که ای مرد خدا چه نشسته ای که در فلان جا و فلان قبیله مردمی پیدا شدن که یــه درخت رو می پرستن ! عابد  به محض شنیدن این خبر دیگه معطل نکرد و تبری بــه دوش گرفت  تا این بت جدید رو طوری تـکـّه تـکـّه کنه که دود از کلـّهء شیطون وُ شیطونکاش بلند بشه!. 
تازه عازم جهاد شده بود که یــه پیر مردی سر راهش پیدا شد و از حال و روزش پرسید. عابد قضیه رو مختصر و مفید تعریف کرد و گفت کهخیلی عجلـّه دارم. جواب شنید که عجلـّه کار شیطونه و فعلا سراغ اون درخت نرو. از عابد اصرار و از پیرمرد الا و بالله که نمیذارم بری ...تا اینکه با هم دست بــه گریبان شدن.

 عابد به یک چشم بهم زدن اونو بر زمین کوبید و تا خواست دمار از روزگارش درآره که پیر مرد  با زاری و التماس بهش گفت : 
ــ بهت گفتم اگه قطع این درخت لازم بود ، خد ا خـو د ش یــه پیغمبری می فرستاد ، قبول نکردی ؛ حالا یــه چیزی بهت میگم که هم 
خدا رو خوش بیاد هم بندهء خدا رو ... تو که آدم فقیری هستی ، من کاری میکنم که تا عمر داری روزی دو ‹‹ د یــنــا ر ›› زیر دُشکـِــت پیدا کنی و به عابدای دیگه هم انفاق کنی. 
عابد پیشنهاد اونو سبک سنگین کرد و دید که بد پیشنهادی نیست ، انفاق به فقرا ... آخرش به این نتیجه رسید که یــه دینار رو خودش
وَرمییدآره و یــه دینار دیگه شـَم ، انفاق میکنه.بالاخره دست از پیر مرد کشید و باهاش معامله کرد.

 روز اوّل و دوم پیرمرد به قـو لـش عمل کرد ، ولی روز سوّم پولی زیر دشک نبود. عابد عصبانی و ناراحت از فریبی که خورده بود ، تبرشو بــه دوش گرفت و راهی شد تا اون درخت رو قطع کنه. هنوز چند قدمی نرفته بود که سر و کلّهء اون پیرمرد پیدا شد و فی الفور پرسید : 
ــ کـجـا ا ا ا !!! 
ــ میرم اون بت ، اون درخت رو خوورد و خمیر کنم.
ــ دیگه اون عهد بگذشت و اون ساغر بشکست! ... 
ــ یعنی چه !؟ 
ــ یعنی اینکه دیگه قدرت شو نداری. 
بالاخره با هم گلاویز شدن ، اما این بار پیرمرد عابد رو مثله پر کاه بلند کرد و دماغشو بــه خــا ک مالید. خواست با همون تبر گردنشو بزنه که عابد بــه عجز و لابـه افتاد که از خونش بگذره. وقتی پیرمرد ازش دست برداشت فی الفور پرسید : 
ــ چطور اون روز خیلی راحت پشتت رو بــه خاک مالیدم ، اما ... اما ، امروز همه چیز برعکس شد؟ 
پیرمرد پوزخندی زد و گفت :
ــ اون بار برا خــدا  قدم برداشتی و این بار برا خـــر مـــا ... 
پیرمرد بعد از جواب بــه عابد ، انگار یــه دفــه وَرپرید و از نظر دور شد ، اما عابد صدای قـهـقهـه شو می شنید و زیر لب غـرو لـند میکرد و هاج و واج می گفت :
ــ بر شیطون ... بر شیطون لـَعـ ع عـ ـنـَت !؟ ...