وقتکه این موریانه بجان آدمها میرود ...
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید شنیده باشید که میگویند «فکر میکنه که علی-آباد هم شهریه»! ... این ماجرا هم مربوط میشه به «هـِــرت-آبـــاد» قدیم که بنا به اصل حاکم بر اون زمان ، یعنی «صلاح مملکت خویش خسروان دانند» ، حکام وُ سلاطین وقت ، تصمیم گرفتند که بجای «هـِــرت-آبـــاد» ، یک اسمی روی اون دیار بذارند که هر چه بیشتر «دهن-پـُــر-کـُـن» وَ چشمگیر باشه ؛ اسم «هـِــرت-آبـــاد» هم به همین خاطر با صدها جارچی وُ بوق وُ کـــرنـــا ، شد «رَحمت-آباد» ...
مردم هم که اکثرا یا هزار جور گرفتاری وُ دغدغه داشتند وَ یا عادت کرده بودند که «هر چه پیش آید ، خوش آید» رو به حـُــکم «قـضـــا وُ قـَــدَر» ، قبول کنند ، با خودشون فکر کردند که حتما صلاح وُ مصلحتی تو کار بوده که حکام وُ سلاطین اون دیار ، این اسم جدید رو اعلام کردند ، فقط عده-ی انگشت-شماری که اهل فکر وُ ذکر وُ کنجکاوی بودند ، به شک افتادند که نکنه بازم مـَــکر وُ فریبی تو کار باشه ...
باز هم چشم وُ گوشهای مخفی حکام وُ سلاطین اون دیار به اعلی حضرت سابق که یک چیزی بود مثل ِ «ظل السطان» وَ حالا خودش رو مُلقب کرده بود به «رحمت السطان» ، خبر دادند که چه نشسته-اید که دشمنان سلطان وُ رَعیت ، دوباره دارند با «هزارتا دزد وُ دروغ» ، تیشه به ریشه-ی سلطنت وُ آب وُ خاک ما میزنند وَ علیه خدمات حکومتی ، دروغ-پردازی وُ توطئه میکنند ...
جان ِ کلام اینکه به هر کس که شک داشتند ، گرفتند وُ با غـُــل وُ زنجیر انداختنش تو «خانه-ی عافیت» (یعنی یک جور زندان وُ سیاهچالی که در اونجا مثلا عبرت بگیرند وُ "قـَــدر ِ عافیت" رو بفهمند ... ولی ظلم وُ ستم رحمت السطان وَ اصحاب نابکارش ، از سرباز ِ مزدور وُ داروغه-ها گرفته تا وزیر اعظم وُ بقیه-ی مقامات ، روز به روز به این جور آتیشها بیشتر دامن میزد ، «دقیقا مثل اشک ِ کباب وُ شعله-وَرتر شدن آتیش» ...
بعد از مدت کوتاهی ، حکام وُ سلاطین اون دیار که آدمهای کوتاه-فکر وُ کم-طاقتی بودند ، بقول قدیمیا «طاقت-شون طاق شد» وُ به جوش وُ خروش افتادن که هر طور شده باید آتیش این غائله رو برای همیشه خاموش کنند. عاقبت ، تصمیم گرفتند که مقامات اون دیار با هم ُشور وُ مشورتی بکنند تا به راه حلی کار-آمد برسند ، ولی این هم به نتیجه-ای نرسید که رحمت السلطان بپسندد وَ همگی با هم «بـَــه بـَــه وٌ چـَــه چـَــه بزنند»! ... بالاخره به کاهن اعظم اجازه دادند تا درباره-ی طرح وُ نقشه-ای که بدستور سلطان ، نصفه وُ نیمه در نطفه خفه شده بود ، توضیح وافی وَ کافی بدهد. خدا میدونه که وزیر اعظم به رحمت السطان چی در-گوشی گفته بود که او با اکراه وُ هزار منت ، گفته بود : «مآ آ آ ، بخاطر حفظ حُرمت این وزیر ، به کاهن اجازه-ی توضیحاتی که در شأن این تخت وُ تاج باشد را میدهیم».
کاهن هم این بار با هزار ذوق وُ شوق ، مختصر وُ مفید گفت : « قبله-ی عالم ، دو کلام ، " نـفـــآق وُ فـســـآ آ آ د " ... ». وزیر اعظم که متوجه-ی حرف او شده بود ، با چاپلوسی گفت : «بسه! حضرت سلطان وَ ما ، تا آخر ِ حرفت را خواندیم ، همگی مـُــرخـصـیـــد ... قبله-ی عالم وَ مـآ آ ، گفتگویی خصوصی داریم»! ...
در خلوت ِ دو نفره-شون ، هر چی وزیر اعظم سعی کرد که با توضیحاتش به شاه بفهمونه که منظور وُ مفهوم ِ «طرح ِ دو-کلمه-ای» ِ کاهن ، چی هست وُ چی نیست ، شاه «شیر-فهم» نشد که نشد! ... آخرش هم از کوره در رفت وُ با عصبانیت به وزیر گفت : «ببین! دو کلام حرف رو سه ساعت هی کش دادی ، کش دادی ، ولی نه خودت فهمیدی نه من!!! خودت یک خاکی تو سَرت بریز! از اول هم مسئولیتش با تو بود وُ هست ؛ اما وای به روزگارت اگه نتونی آتیش این غائله رو خاموش کنی» ...
همون روز ، وزیر اعظم ، مقام تبلیغاتش رو خواست وَ به او کاملا حالی کرد که همه-ی مزدوران وُ خبر-چین-هاشو با جدیت تمام ، مأمور به انجام این فرمایشات ملوکانه گسیل کنه : «ایجاد تفرقه وُ نفاق بین تمام مردم وَ فرقه-هایی که هر جور اعتراضی به روش ِ حکومت رحمت السطان وَ گماشتگان او داشتند» ، «تبلیغ وُ ترویج ِ انواع ِ فساد بین مردم ، جهت مشغله وَ دغدغه-هایی که کاملا اونها رو بخودشون مشغول کنه » ، وَ خلاصه-ی کلام ، کاری کنند که مردم نسبت به هم بدبین ، بی-اعتماد ، وَ نا-امید شوند وَ فکر کنند که همه-ی مشکلات وُ سختی-هایی که دارند ، ناشی از رفتار وُ گفتار وُ کردار خود ِ مردم اون دیاره وَ نباید از اعلی حضرت وَ گماشتگان حکومتی ، گله وُ شکایتی داشت ...
جان کلام اینکه تا وقتی اوضاع همینطور ادامه داشت ، بقول معروف «آش همون آش بود وُ کاسه همون کاسه» ...