سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

یک یا علی ...

    نظر
   

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

 حاج‌آقا عمامه سفید و بزرگش را جلو می‌کشد. محاسن بلندش را مرتب می‌کند،‌ روی منبر جابه‌جا می‌شود و ادامه می‌دهد:
«قال‌ الله الحکیم فی کتابه: والذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله و بشرهم بعذاب الیم.
مناسب دیدم برای خاتمه کلام این مطلب را به همه برادران و خواهران اشاره کنم،‌ البته چهره‌های نورانی در مجلس می‌بینم و اساتید و سروران هم تشریف دارند. مِن باب تذکر به حقیر روسیاه عرض می‌کنم.
خداوند در قرآن می‌فرماید: کسانی که پول جمع می‌کنید،‌ حرص دنیا رو می‌زنید، حواستون باشه، اونور عذاب سختی واستون فراهمه.
اذجاء الاحتمال بطل الاستدلال، این همه دم از معاد می‌زنند، شما را به روح امام حسین به قیامت فکر کنید.
همه بحمدالله اهل مطالعه هستند و مطلع. نباشد توی این محرمی کسی از ما این طور باشدها. بیاییم همین جا با امام حسین عهد ببندیم یک کمی هم آخرت رو در نظر داشته باشیم. و آخر دعوانا ان‌الحمدالله.
یک جمله بگویم و از همتون التماس دعا، دوستان هستند شما رو به فیض می‌رسونند.»
حاج‌آقا بغضی می‌کند، اشک از چشمانش جاری می‌شود و با هق‌هق می‌گوید: «امام حسین مالشو، جونشو، بچه‌هاشو برای دین داد، قربون امام حسین برم که یک تاریخ رو با این عاشوراش آگاه کرد.
خدا ما را عامل به قرآن قرار بده،‌ خدا هدف ما را جلب رضایت خودت قرار بده، خدا گناهان ما را بریز، خدا آبروی ما مریز.
و صلی‌الله علی سیدنا محمد و آله.»
حاج‌آقا پشت بلندگو چند دقیقه‌ای گریه‌اش را ادامه می‌دهد و با چشمان گریان از بالای منبر پایین می‌آید. عبایش را مرتب می‌کند و از میان جمعیتی که حالا به احترام او تمام قد ایستاده‌اند و برایش راه باز کرده‌اند می‌گذرد:
ـ حاج‌آقا تو این شب‌ها خیلی التماس دعا.
- حاج‌آقا مستفیض شدیم،‌ مأجور انشاءالله.
- حاج‌آقا ما رو از دعای خیر فراموش نکنید.
- حاج‌آقا...
دیگر به در مسجد رسیده،‌ نعلین‌هایش را که جفت کرده‌اند،‌ می‌پوشد و یک‌راست به دفتر مسجد می‌رود.
پشت میز مردی مسن با محاسن جوگندمی، شالی سبز و کتی رنگ و رو رفته نشسته و هنوز چشم‌هایش گریان است.
حاج‌‌آقا که وارد می‌شود به طرف در می‌دود،‌ خم می‌شود،‌ دست حاج‌آقا را می‌بوسد و می‌گوید:
«دستتون درد نکنه حاج‌آقا. طیب‌الله انفاسکم. عجب منبری بود. خدا از سروری کمتون نکنه. اجرتون با امام حسین.»
حاج‌آقا خودش را روی یکی از صندلی‌ها می‌اندازد،‌ دو طرف قبایش را به زحمت به‌هم می‌رساند، تسبیحش را می‌چرخاند و می‌گوید:
«خدا قبول کنه سید. ما که کاری نکردیم.»
بعد انگار که حرفی را در دهانش می‌چرخاند با طمأنینه ادامه می‌دهد:
«سیدجان، غرض از مزاحمت، خدمت رسیدیم مِن‌باب مقوله معهود که با هم قرار داشتیم.»
سید چند ثانیه‌ای ماتش می‌برد، بعد یک‌دفعه به طرف میز می‌‌رود. و با حالت دست‌پاچه‌ای می‌گوید:
«اختیار دارین حاج‌آقا، بزرگواری کردین، وظیفه ما بود خدمتتون برسیم.»
بعد پاکتی را از کشوی داخل میز بر‌می‌دارد و دو دستی خدمت حاج‌آقا تقدیم می‌کند. حاج‌آقا پاکت را با اکراه می‌گیرد، دستی به محاسنش می‌کشد و می‌‌گوید:
«ببخشید سید،‌ چون گفته بودید آمدیم خدمتتون. والا‌ خدا رو شاهد می‌گیرم که ما به جهت این صحبت‌ها بالای منبر نمی‌رویم.
ضرر لایستدرک‌ هم که نیست. خدا رو شاهد می‌گیرم به خون امام حسین وظیفه خودمون می‌دونیم. حالا که به ما عنایتی هست و افاضه‌ای می‌شود جماعت هم بی‌بهره نمونن. به هر‌ طریق خدا هدایت این خلق رو دست ما داده، البته که «یهدی من‌ یشاء و یظل من یشاء»، اما مشی و سیر الی‌الله هم استاد و پیر می‌خواد و همه مطلع‌اند که...»
سید با همان دست‌پاچگی وسط حرف حاج‌آقا می‌پرد و می‌گوید:
«حاج‌آقا جسارتاً، اختیار دارین، همه ما می‌دونیم که بزرگواری و لطف شماست که قدم بر چشم ما می‌گذارین و همه رو...»
حاج‌آقا عمامه‌اش را روی سرش جابه‌جا می‌کند و بی‌توجه به گفته‌های سید و زیر عبا، طوری که سید نبیند پاکت را باز می‌کند و چک‌های پنجاه تومانی را می‌شمارد. دو، چهار،‌ فقط دویست هزار تومان.
یک‌دفعه بر‌می‌آشوبد. وسط حرف سید می‌پرد، لحنش عوض شده و از وقار و متانت افتاده:
«غفرک‌الله سید، اصلاً از شما توقع نداشتم. ما که با هم قرار گذاشته بودیم؛ برادر فسخ قول کردی. این مبلغ نصف اون قیمتی هم نیست که گفته بودم. عزیز من هر شب چهار هزار نفر پای منبر ما گریه می‌کنند.»
از عصبانیت حاج‌آقا اندکی کاسته شده. موضع موعظه می‌گیرد و با صدایی آرام‌تر می‌گوید:
«برادر من،‌ ما برای رسیدن به این اسم خیلی زحمت کشیده‌ایم. شما با این کارتون روحانیت رو تحقیر کردین، تلاش‌‌ها و زحمات حوزه ‌رو زیر سؤال بردین، اصلاً حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مگر کسانی که به اسلام و مسلمین ضربه زدند، چه کارهایی غیر از این کرده‌اند،‌ غفرک‌الله سید.»
حاج‌آقا گلویی صاف می‌کند، تسبیحش را دور انگشتانش سفت می‌کند:
«ببین سید،‌ برای نُه شب دیگر، برو به دنبال یک طلبه جوان که نصف این پول هم واسش زیاده،‌ خیلی‌ها دنبال ما هستن و ارزش حرف‌های ما رو می‌فهمن، یا علی آقاجون.»
حاج‌آقا بی‌درنگ بر‌می‌خیزد و راه در خروجی را پیش می‌گیرد، بدون این که به التماس‌ها و خواهش‌های سید اندک توجهی بکند:
«حاج‌آقا یک لحظه تأمل بفرمایید. عرض می‌کنم. ان‌شاءالله تو همین دهه اول کم کسری‌هایش را تقدیم می‌کنم،‌ بانی جور نشده، ما که سر قولمون هستیم...»
حاج‌آقا حالا به ماشینش رسیده،‌ راننده از جا می‌پرد. در عقب بنز را باز می‌کند و حاج‌آقا روی صندلی خودش ولو می‌کند.
از خیابان ایران تا نیاوران به چند دسته برمی‌خورد و حاج‌آقا به هر کدام که می‌رسد، می‌گوید:
« تو رو خدا نگاه کن، عوض این که برن پای صحبت یه آدم حسابی بنشینند، بی‌خود علم و کتل هوا می‌کنند.»
چرت حاج‌آقا با صدای صحبت راننده با مرد جوانی جلوی خانه پاره می‌شود: «سید خدمت حاج‌آقا خیلی سلام رسوندند، معذرت‌خواهی کردند و گفتند این پاکت رو خدمتشون تقدیم کنید و بگید ان‌شاءالله فردا شب هم خدمتشون باشیم.»
جوان سوار موتور می‌شود و با صدایی نتراشیده دور می‌شود. راننده هم پاکت را به حاج‌آقا می‌دهد.
حاج‌آقا در حالی که پیاده می‌شود، می‌گوید:
« عبا و عمامه‌ام را بگذار تو اتاق جلو باغ. فردا هم صبح زود این‌جا باش. ساعت هفت یک جا منبر دارم. الان هم برو دنبال منزل، رفتند خونه‌ی مادرشون.»
و به سمت عمارت داخل باغ می‌رود.
حاج‌آقا نعلینش را در می‌آورد، موبایلش را خاموش می‌کند و کلید می‌اندازد.
چراغ که روشن می‌کند،‌ جا می‌خورد،‌ احساس می‌کند قلبش می‌سوزد. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت به فضای داخل خانه می‌نگرد. پایش سست می‌شود. نمی‌داند باید داد بزند یا گریه کند،‌ شقیقه‌هایش تیر می‌کشد و سینه‌اش درد می‌گیرد. خانه خالی است. دزد حتی یک قاب را هم روی دیوار باقی نگذاشته. بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد. به در تکیه می‌دهد. چشمش به کاغذی می‌افتد که روی آینه مقابل در چسبانده شده، با خطی درشت و ناخوانا که آشفتگی و عجله نویسنده در آن مشهود است، نوشته شده:
« حاجی این خونه و تمام اسباب و وسایلی رو که با هزار تا یا حسین جمع کرده بودی، همه رو با یک یاعلی بردم.»

«سید علی شجاعی »


   وبلاگ دنیا  

1383/01/29

 

 

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی