سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

فکر کردی خـیـلی مـــرد رنـــدی !؟ ...

    نظر

 

 فکر کردی خـیـلی مـــرد رنـــدی !؟ ... 

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

 نــه جانم ! این ‹‹ رند ›› با اون ‹‹ رند ›› ی که خواجه حافظ فرمودن ، زمین تا
آسمون فرق داره. بفرمایین ! خودتون قضاوت کنین.

روزی ، روزگاری ، خلیفهء عبّاسی ای بود بنام ‹‹ منصور دوانقی ›› که به
خساست و مکّاری معروف شده بود0 این آدم ادّعا میکرد که اهل شعر و ادبــه ،
و حامی فرهنگ و ادبیات ... هر شاعری که به دربار میومد و میخواست شعر
جدیدش رو بخونه ، باهاش شرط میکرد :
ــ اگه کسی این شعر رو قبلا شنیده باشه ، یا ثابت بشه که شعر از شاعر
دیگه ای ست ، از صله و جایزه خبری نیست ، در غیر این صورت هموزن طومار
شعرت بهت سکّه میدم.
بعد از اینکه شاعر بیچاره شعرش رو میخوند ، آب پاکی رو میریخت رو دستش
و بقول بعضیا ‹‹ سنگ رو یخش میکرد ››. اوّل خودش شروع میکرد به خوندن اون
شعر ، بعد غلامش که در عرصهء فرهنگی حضور داشت ! و دست آخری هم ،
کنیزکی از پشت پرده شروع میکرد به افاضهء فضل ! ... اونوقت منصور با ریشخند
به شاعر بیچاره میگفت :
ــ نه فقط من ، بلکه این غلام و کنیزک هم قبلاً این شعر رو شنیدن !؟
شاعر فلک زده هم ، ‹‹ هاج و واج ›› ، دُمش رو میذاشت رو کولش و میرفت.
تعجّب میکنین که ‹‹ جریان چی بوده ›› !؟ هـیـچـّی ... ، اصل جریان ‹‹ مـکـر و
فـر یـب ›› بوده و حـا فـظـهء قـویّ این سه نفر ...
ا مّـــا ا ا ا ! یــه روز یــه شاعر زیرکی پیدا میشه و بعد از شنیدن شرط و
شروط های خلیفه ، شروع میکنه شعرش رو ‹‹ از بــر ›› خوندن0 اینم بگم که
جناب شاعر ، لباس عشایر رو پوشیده و صورتش رو هم طوری پوشونده بود که
فقط چشماش دیده میشد0 و امّا شعر این شاعر 000 انقدر پیچیده و سخت بود
که به راحتی نمیشد فهمیدش ، چه برسه به ‹‹ از بــر ›› تکرار کردنش ...
خلیفه که تو گـل گـیـر کرده بودش ›› ، به شاعر گفتش که طومار شعرش رو بده
تا هموزنش سکّه بگیره0 جناب شاعر تو دلش گفت : " الان حالیت میکنم ، فکر
کردی ‹‹ خیلی مـرد رنـدی ›› ! و رو به منصور ، خلیفهء عبّاسی کرد و گفت :
ــ می بخشید ! من کاغذ پیدا نکردم و شعرمو رو سنگ نوشتم ، بیرون ، بار
شُترمه !!! میرم بیارمش.
سنگ نوشته رو که اورد ، منصور دید که چه لوحی ! یــه سـتـون سنگـیّـه !
همهء خزانه رو هم که بده ، هـمـو ز ن این سنگ نمیشه0 با هوش و ذکاوتی
که داشت ‹‹ شـصـتـش خـبـر دار شد ›› و پرسید :
ــ ببینم !؟ تو ‹‹ اصمعی ›› ، همون شاعر معروف نیستی؟
اونوقت ، ‹‹ اصمعی ›› ، بقول معروف ، ‹‹ نقاب از چهره برمیداره ››.

 برگرفته از وبلاگ :    د نـیــــا 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی