دل این ماه اسیر لب خورشید شده
دل این ماه اسیر لب خورشید شده
(عـمـوی آب)
ماه گیسوی پریشان بلندی دارد
نخورد چشم ولی زلف کمندی دارد
یک بنیهاشم اگر عاشق روی مه اوست
راه میافتد و «صد قافله دل همره اوست»
دل این ماه اسیر لب خورشید شده
بیشتر از همه غرق تب خورشید شده
آب آن روز دل ماه مرا شاد نکرد
«یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد»
ماه آن روز دل شعله ورش را برداشت
سینه سوخته و چشم ترش را برداشت
بار هفتاد دو دلباخته بر دوشش بود
زیر سنگینی دنیا کمرش را برداشت
راه افتاد کسی که دل دریا را برد
عشق، این توشه راه سفرش را برداشت
ترک تشنگی سرخ عطش بر تن خاک
کوه شمشیر غرور پدرش را برداشت
آب در دست هبل بود ولی ابراهیم
آمد از راه دوباره تبرش را برداشت
نکند این غزل تشنه به آخر نرسد
نکند آب به لبهای برادر نرسد
شعر هر لحظه که از وصف تو کم میآورد
ماه یک جفت کبوتر به حرم میآورد
حرم آب و دو تا دست کبوتر مانند
این دو تا دست که هر درد مرا درمانند
دست، این دست که از شانه جدا خواهد شد
دو کبوتر که در این بیت رها خواهد شد
...دشت وا میکند آغوش برای دستت
همه زندگی من به فدای دستت
دست میافتد و او مشک به دندان دارد
کیست این رود که هفتاد و دو جریان دارد
آتشی میگذرد از دل طوفان بیدست
کیست این تشنه لب مشک به دندان، بیدست
هیچکس مثل تو این قدر وفادار نشد
هیچکس بعد تو بیدست علمدار نشد
رضا نیکوکار
« تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی »