هدیه-ام را از خدا میگیرم ...
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
غلامعلی رجائی: شهیدحسن شفیع زاده ازسرداران خاموش جنگ است . در سال 1364من با حسن روزهای متمادی درقرارگاه خاتم الانبیاء در موقع نهار یا شام که سفره میانداختند یا در جلسات شورای فرماندهی قرارگاه با هم بودیم.
سهم برادرم حسن از زندگی فقط یک فرزند بنام حمزه بود.شهادت وی مرا بسیار متاثر کرد.نمی دانم چه شد که با اینکه ترک و اهل تبریز بود تصمیم به دفن پیکر او درمشهد گرفتند.آقای محمدفروزنده فرمانده مهندسی جنگ یک هوایما برای انتقال دوستان و فرماندهانی که سالها با حسن کار می کردنداختصاص داد.به مشهد رفتیم و یپکر او را در ایوان طلای امام رضا در نزدیکترین نقطه ممکن به ضریح حضرت دفن کردیم.
حسن خیلی کم حرف بود.با وقار بود و متین.متفکر بود و دقیق توپخانه سپاه به همت او شکل و قوام و دوام یافت.
با اینکه با هم خیلی در رفاقت نزدیک نبودیم ولی هر وقت به یاد حسن می افتم اشکم جاری می شود.
حسن در سال 66 جبهه غرب در اثر ترکش توپ مجروح و به آسمان شهادت پرکشید. شنیدم در آخرین لحظه حیات نام فرزند خردسالش حمزه را صدا زده بود. نمی دانم شاید هم در بار ه او وصیتی کوتاه می خواسته بکند.
اخیرا از ایشان خاطره ای در سایت تابناک دیدم که برای این حال و روز بعضی از برو بچه های جنگ مفید است.
برای درک این خاطره باید شرایط خاص آن روزها را دانست که دادن یک تلویزیون سیاه و سفید به فرماندهان امتیاز ویژه ای محسوب می شد.
.......................................
یک روز قرار شد در جلسهای از فرماندهان جبهه تقدیر شود. به سردار شهیدجسن شفیع زاده- فرمانده توپخانه سپاه - هم یک تلویزیون دادند، اما او آن را نپذیرفت. به او گفتند: این هدیه را به همه فرماندهان داده اند، تو چرا نمیگیری؟ گفت: ناخالصی بودن عمل یک نقطه شروع دارد. ممکن است قبول این هدیه، نقطه شروع ناخالصی زندگیام باشد. نمیخواهم ذرهای ناخالصی در عملم باشد. من حضورم را درجبهه با خدا معامله کرده ام. هدیهام را هم از خودش میگیرم. وقتی حسن شنیده بود قرار است حقوقش را زیاد کنند. عصبانی شد و گفت: لازم نکرده حقوقم را زیاد کنید.
تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از اتفاقات عجیب که تقریبا در تاریخ سه کشور آمریکا، انگلستان و ایران ثبت شده است، " نماز" است. بله "نماز"... سربازان آمریکایی شاید، در دفتر چه خاطراتشان نوشته اند: "کاری که گریه خدا را درآورد"، انگلیسی ها هم شاید، آنقدر آنرا برای هم تعریف کرده اند که الان همه در انگلیس آنرا بلدند!!! در ایران خودمان هم چون خیلی واضح است اصلا حرفی از آن زده نمی شود!!!
نیروهای متفقین وارد ایران شده ، و گروهی از آنان در قم و در پادگان " خاکفرج" مستقر می شوند، از برکت وجود آنان خشکسالی عجیبی ایران را در بر می گیرد، ابرها هم آبشان با این استعمارگران پیر در یک جوی نمی رود، زمین های قم که در شوره زار کویر، همیشه به آسمان خیره بودند، کم کم بسته می شوند و اهالی با شکم گرسنه برایشان فاتحه می خواندند،
مردم اما وضع بدی داشتند، قحطی و خشکسالی و مریضی دست در دست هم به جان مردم افتاده و هر روز دایره محاصره را تنگ تر می کردند، در این وضع اسفبار آقایان استعمار هم مثل همیشه قوز بالای قوز، و مردم بیچاره لابد، باید به زور آنان را فرزند خوانده خود بدانند...
مردم گفتند چه کنیم؟ چه نکنیم؟ و دیدند که جز در خانه علماء پناهگاهی برایشان نمانده، در آن زمان مرجعیت به دست علمای ثلاث یعنی آقایان صدر، حجّت و خوانساری بود، آیات عظام صدر و حجت که هر دو از بزرگان حوزه بودند به مردم امیدوار، توصیه می کنند که اگر عمل به وظایف خود نمایند، خدا نیز آنان را رها نخواهد کرد و البته این وعده الهی است، مرحوم آیت الله خوانساری اما، نمی تواند پاسخ رد به مردم دهد، او راه دیگری را انتخاب می نماید و آن خواندن "نماز باران" است، برای روز جمعه با مردم قرار می گذارد تا پس از اقامه نماز جمعه به اطراف قم و منطقه خاکفرج روند و نماز باران بخوانند، مردم نیز در زمان مقرر جمع می شوند و با همان حال که در روایت آمده به راه می افتند، با پای برهنه و تحت الحنک انداخته، با حال ندامت، با تواضع، با اشک...
میهمانان ناخوانده مثل همیشه با دیدن مردم می ترسند، خیلی سریع دوربین خود را برداشته و به دست فرمانده می دهند، فرمانده با دست لرزان نگاه می کند و می بیند که مردم پا برهنه اند و بجای اسلحه جانماز در دست دارند، پیش آهنگشان نیز سیدی نورانی است که با قامت خم، عصا زنان می آید، می فهمد که اینان برای جنگ نیامده اند، خیالش راحت می شود و عرق پیشانی اش را خشک می کند...
آنروز باران نمی آید، اداره هواشناسی می گوید هیچ اثری از بارندگی حتی تا چند ماه آینده نیست...آقا اما می فرمایند: فردا هم پس از درس می رویم، چقدر عزمش راسخ بوده این مرد! ، چقدر مطمئن به وعده خدا! ، خیلی ها هم به ایشان می گویند این کار را نکنید، که اگر باران نیاید، خلاصه ضایع م یشوید و برای مرجعیت خوب نیست... اما بالاخره می آیند و بار دیگر با همان وضع نماز می خوانند، این بار هنوز به شب نرسیده چنان بارانی می بارد که آقایان مستعمرین تعجب کرده و همانطور که گفتم فقط آنرا ثبت می کنند... در کتاب موثقی خوانده بودم که بعد از این اتفاق بزرگ سربازان انگلیسی برای آقا نامه نوشته بودند که: آقا جان برای ما هم دعا کنید!، زیرا مدت زیادی است دور از وطن مان هستیم و از اینکه در این دیار غربت به سر می بریم ناراحتیم...
این داستان را برایتان نوشتم تا مثل پستهای قبل باز در لابلای آن موضوع خودمان را دنبال کنیم...شما خود را جای آن سرباز انگلیسی بگذارید، وقتی با این حادثه مواجه می شوید، پیش خود می گویید( البته به انگلیسی): واعجبا! مگر می شود با دعا و نماز ابر فراری را بیاوری بالای سرت وبعد محکم بفشاریش و تا آخرین قطره آبش را بریزی روی لبان خشک و ترک خورده زمین؟!!! عجبا که این معجزه بود! شگفتا که این کار جز از پیغمبران بر نمی آید؟!!!
حال از کسوت یک سرباز انگلیسی بیرون بیایید و لباس یکی از مردم پابرهنه و اشک ریز آنروز را بپوشید، چشمانتان را ببندید و مثل هنرپیشه ها حس بگیرید، کفشهایتان را که درآوردید و پشت سر آقا به راه افتادید، بگویید آنوقت چه حسی داشتید؟ آیا واقعا جز این راهی برایتان مانده بود؟!، آیا به غیر خدا امید داشتید ؟!، ... ببخشید زحمت است، اما اگر می شود باز لباستان را درآورید و همان لباس مخاطبان همیشگی را بپوشید، ببخشید ها!... خوب، حالا شما چه می گویید؟ شما که چند بار با قانون عشق آشنا شده اید، آیا باران بدون علت می بارد؟، علتش که نبود، پس چطور معلول بوجود آمد؟، نماز چه نقشی داشت؟ پای برهنه چه کرد؟و...
آری! هیچ معلولی بدون علّت نخواهد آمد، علّت، علّت است و معلول، معلول، همیشه هم معلول بعد از علّت می آید، اما در این میان دعا علّت آفرین است، دعا معجزه نمی کند، قانون علیت را که اینهمه در موردش سخن گفتیم بر هم نمی زند، معلول بی علت هم نمی آورد، او تنها علت می سازد، او در سلسه علتها که از خدا شروع و به معلول نزدیک ما رسیده است ، علتی ایجاد میکند تا معلول مورد نظر محقق شود...
این بحث خیلی مفصّل است و ما مجبورم اصل آنرا به پست بعدی موکول کنم، مخصوصا که تصمیم گرفته ام خلاصه تر بنویسم، می دانم سوالات زیادی در ذهن شما پیش می آید ولی ناچارید و ناچاریم صبر کنیم، اما اگر تحمل نداشتید توصیه می کنم مفاتیح را از روی طاقچه بردارید، گرد و خاکش را بگیرید و بعد ورقی بزنید...
تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی