سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

بیمخی که همه کاره شد ...

 

      

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم
عبرت نیوز:
همه چیز از وقتی شروع شد که شعبان بی‌مخ بالخره یعد از 4 سال ، دوره سربازی‌اش تمام شد وَ شبی با هواداران خود به تئاتر رفت.

  تئاتر فردوسی به سرپرستی عبدالحسین نوشین که ظاهرا نمایشنامه – مردم – علیه دربار را به صحنه برده بود. در آنجا شعبان بی‌مخ در یک دعوای خیابانی که بین خودشان پیش آمد همه چیز را به هم ریخت و از این تاریخ دربار او را به عنوان عنصری شرور کشف کرد. خودش در خاطراتش می‌گوید: "بچه‌ها یه روزنامه اطلاعات یا کیهان آوردن. دیدم با خط درشت اون بالا نوشته که شعبان بی‌مخ دیشب تماشاخونه فردوسی رو بهم‌زده، نوشین و عموئی‌ام داشتن اونجا نمایش «مردم» رو می‌دادن. منم اصلاً روحم اطلاع نداشت که این نمایش علیه شاهه... اصلاً نمی‌دونستم شاه چیه، مصدق چیه، داستان چیه..."
در این گیر و دار شعبان بی‌مخ (جعفری) تا 9اسفند سال 1331 سعی کرد خود را هوادار مصدق معرفی کند تا اینکه شنید شاه قصد مسافرت به خارج از کشور را دارد و با تحریکاتی از طرف بعضی از افراد برای جلوگیری از سفر شاه، سه چهار هزار نفری را جمع کرده و جلوی کاخ رفت تا مانع رفتن شاه بشود اما
به او اهمیتی داده نشد، او از زبان نصیری، شنید اگر می خواهی شاه نرود این را از مصدق بخواه!
شعبان با همان جمعیت روانه خانه مصدق شد، چون چهره‌ای شناخته شده بود مانع از ملاقات وی با مصدق شدند، او با قلدری جیپی که وسیله نقلیه محافظین منزل دکتر مصدق بود را تصاحب کرد و با همان جیپ به در آهنی بزرگ خانه مصدق کوبید، خواهر زاده اش در این حادثه کشته شد و خودش هم تیر خورد. در این بین دکتر مصدق خانه را ترک کرد تا اینکه شعبان بازداشت شد. خودش می گوید در دادگاه به اعدام محکوم شده بود اما روزنامه ها از یک سال حبس او نوشتند، او تا ظهر 28 مرداد 1332 در زندان ماند تا زمانی که ماجرای دیگری برای او پیش آمد که او را سردسته کودتاچیان 28 مرداد پایتخت کرد.
   حوالی ظهر 28 مرداد بود که زنی به نام پروین آژدان قزیه -که یکی از بدنام‌ترین زنان تهران بود- به ملاقات شعبان در زندان رفت و از شعبان دستور جمع‌آوری اراذل و اوباش را گرفت. در این میان سپهبد زاهدی که وزنه طرفین درگیری را مساوی دیده بود، به گروهی احساس نیاز کرد که به هیچ قاعده و قانونی پایبند نباشند و این طور شد که با هماهنگی‌های پروین آژدان اوباش و اراذل جمع شده بودند و در این بین وجود سردسته‌ای برای رهبری این گروه احساس شد و چه کسی بهتر از شعبان جعفری می‌توانست این کار را انجام دهد؟
اینجا بود که او از زندان آزاد شد. او را پس از آزادی یک راست به جمع هوادارانش ملحق کردند، آن هم به همراه یک جیپ ارتشی و شعبان با پرچمی قرمز در دست ماموریت خودش را با 5 الی 6 هزار نفر از اراذل و اوباش در به ثمر رساندن کودتای 28 مرداد آغاز کرد.
آن روزها جامعه-ی افراط و تفریط ها کار خود را کرده بود، مردم خسته از دعواهای جناحی سکوت کرده بودند، آنانی که عضو حزب و دسته ای بودند نظاره گر اوضاع شدند و اینطور میدان به دست شعبان بی‌مخ افتاد، شعبان برای اینکه اکثریت خاموش وارد میدان نشوند تمامی شب را با دسته خود در تهران پرسه زد، رادیو تسخیر شد و هواداران مصدق و سران دولت بازداشت شدند.
در این میان نقش اصلی و اساسی انگلستان و آمریکا در راه اندازی این کودتا نه تنها کم رنگ؛ بلکه بیشتر از آنچه که تصور می شد رنگین بود،
تا جایی که با اقدامات و برنامه ریزی های خود در ایران آن اتحاد 30 تیر را ظرف 12 ماه به چنان جدایی مبدل کرد که نتیجه آن، این بود که احزاب را مرعوب و مردم را خانه نشین کرد و مراجع قدرت را با کم ترین هزینه تحویل دربار دهد.
دولت دکتر مصدق، در دوره دوم حکومت سیزده ماهه‌اش از سی تیر 1331 با انواع توطئه‌ها، تشنجات و درگیری‌های خیابانی مواجه بود. وقوع کودتای 28 مرداد، به عمر حکومت ملی مصدق پایان داد و سوای زیان مالی و اقتصادی، خسران دموکراسی و لطمه‌ای که در نتیجه کودتا به فرایند جامعه مدنی ایران وارد آمد، برای 25 سال استبداد و خفقان را بر فضای کشور استوار کرد.
نام اصلی‌اش شعبان جعفری بود و
خودش می‌گفت: "معلم که می‌اومد و بچه‌ها می‌خواستن برن دستشویی، اینجوری می‌کردن ‍‍‏‏‏‏(انگشت سبابه را به نشان اجازه ‌گرفتن بالا می‌برد‏‏) آن وقت معلم می‌گفت: «برو!» من این کارو نمی کردم، هر وقت می‌خواستم راهمو می‌کشیدم می‌رفتم بیرون. اون وقت معلمه با انگشت می‌زد به شقیقه‌ش و به بچه‌ها می‌گفت: «مخش خرابه! مخ نداره!» از همون جا اینا اسم ما رو گذاشتن: «بی‌مخ».
شعبان جعفری به گفته خودش در روز اول فروردین 1300 در محله سنگلج به دنیا آمد او را به مدرسه فرستادند، چهار سالی بیشتر دوام نیاورد. 12 ساله بود که پدرش فوت کرد و از زمان ترک مدرسه تا 15 سالگی که برای اولین‌بار به خاطر کتک‌کاری به زندان افتاد، به کارهای مختلف از شاگرد بقالی مغازه پدرش گرفته تا شاگرد ریخته‌گری و آهنگری و سپس سوهان‌کاری در اداره قورخانه تهران پرداخت.
هر چند او سر دسته چاقو کشان شهر تهران شد اما در خاطراتش اصرار داشت که هیچ‌گاه دست به چاقو نبرده است، حتی در ماجرای حمله به مرحوم حسین فاطمی یکی از اعضای جبهه ملی که تقریبا همه از چاقو زدن او یاد می کنند او اصرار دارد که "...بله می گم به جون بچم تا حالا من دست به چاقو نکردم، من چاقوکش نیستم، این که خدمت شما عرض می کنم، فاطمی را دولت محکوم کرد."
در ماجرای 28مردادماه 1332شاه که در این مدت در خارج از کشور و در شهر رم به سر می برد بعد از 3 روزی که طول کشید به تهران آمد و شعبان بی‌مخ معروف به چاقو کش تهران،
مردی که تا ظهر 28 مرداد در زندان بود، بالای پلکان هواپیما تاج گلی گردن شاه انداخت و اینجا بود که معروف به لقب شعبان تاج بخش شد.
منبع : مجله مهر 1392/5/27

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی