چون نداری خبر از راز نهانی خفه شو ...
بسم الله الرحمن الرحیم
چون نداری خبر از راز نهانی خفه شو...
زنده یاد «ابوالقاسم حالت» :
بچّه این قدر مَکن چرب زبانی، خفه شو / این همه حرف مزن، لال بمانی، خفه شو
حرف هایی که کند فتنه مَکش پیش وُ مکوش / که مرا هم به سر حرف کشانی، خفه شو
گر که یک دزد اسیر است وُ دو صد دزد آزاد / علّتی دارد وُ آن را تو ندانی؛ خفه شو
هیچ شک نیست که رازی است به هر کار نهان / چون نداری خبر از راز نهانی خفه شو
حرف-های تو نسازد به مزاج حضرات / این قدَر قصه-ی بو-دار چه خوانی؟ خفه شو
گر که صد گرگ در این گلّه بیفتد به تو چه؟ / چون که بی بهره-ای از کار شبانی خفه شو
ترسم آخر به تو صد وصله وُ بُهتان بندند / تا نگفتند چنینی وُ چُنانی خفه شو
تو چه داری خبر از آن که چرا روز به روز / بیشتر می شود این فقر وُ گرانی؟! خفه شو
این قبیح است که چون گرسنه ماندی دوسه روز / بکنی شـِکـوه ز آغاز جوانی، خفه شو
گیرم افتادی وُ مُردی، همه کس خواهد مُرد / چون چنین است، چه جای نگرانی؟! خفه شو
گفت مردی که در این دوره، من آخر چه کنم؟ / گفتم از من بشنو، گر بتوانی خفه شو
عکس، تهیه وَ تدوین :عـبـــد عـا صـی