سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

دختر شیر خدا

 

    دختر شیر خدا  

 

شام ، روشن از جمال زینب کبراستى

 

سر به زیر افکن که ناموس خدا اینجاستى

 

کن تماشا آسمان تابناک شام را

 

کافتاب برج عصمت از افق پیداستى

 

آب کرده زهره شیران در این صحرا، مگر

 

دختر شیر خدا خفته در این صحراستى

 

در شجاعت چون حسین و درشکیبایى چون حسن

 

در بلاغت چون على عالى اعلاستى

 

نغمهء مرغ حق از گلزار شام آید به گوش

 

مرغ حق را نغمه شورانگیز و روح افزاستى

 

کرد روشن با جمالش آسمان شام را

 

کز فروغ چهره گویى زهره زهراستى

 

 

 

 

 

 


این برترین ها از کدام هادی است؟

 

         این برترین ها از کدام هادی است؟

 

 

   *نیکوکاری ، خود برتر از نیکی است0 

   *گـفـتـا ر زیـبـا ، زیباتر از زیبایی است0    

  *برتر از علم ، عـالـم به عـمـل است0 

  *هولناک تر از وحشت ، عامل وحشت است0

    « بمناسبت شهادت امام هادی علیه السلام »

 

    « خَیْرٌ مِنَ الخَیْرِ فاعِلُهُ ، وَ أَجْمَلُ مِنَ الْجَمیلِ قائِلُهُ ، وَ أَرْجَحُ مِنَ الْعِلْمِ حامِلُهُ ، وَ شَرٌّ مِنَ

 

الشَّرِّ جالِبُهُ ، وَ أَهْوَلُ مِنَ الْهَوْلِ راکِبُهُ. »

 

    « تهیه و تدوین : عـبــد عـا صـی »

 


مناظرهء من و گابریل گارسیا مارکز

 

    مناظرهء من

 

و  گابریل گارسیا مارکز *

1) دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من دارم!

اما من دوستت دارم چون خشنودی او در آن است.


2)هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود

به نظرم ، ارزش اشکهای تو را بیش از هر کس او می داند ، چون همیشه عاشق است وُ شاهد است وُ راحِم.

3) اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

و شاید هم یا از تو شناخت درستی ندارد ، یا بالعکس ، و یا اصولا با عطوفت و دلبستگی بیگانه است.

4)دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

ولی بهترین دوست کسی است که در هر حال و احوال که که باشی پذیرای توست و عاشق تر از تو ...

5) بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

ولی بدترین شکل دلتنگی آن است که با عینک دود زده ات او را در کنار خویش نبینی.

6) هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.

ولی در مرگ دوست ، و زبونی و به خاک افتادن دشمن ، لبخند جائی ندارد.

7) تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

تو حتما در تمام دنیا یک نفر هستی! ولی ممکن است برای برخی ، تمام دنیا باشی.

8) هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.

مگر اینکه بعدا خیری از تو به او رسد ؛ و گر نه طفیل خلوت و آرامش او می شوی.

9)شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکر گزار باشی.

چون اگر این تجربه نباشد نمی توان گفت : « قدر زر زرگر شناسد ، قدر گوهر ، گوهری » ...

10) به چیزی که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

هر چند گذشته ، آب از جوی رفته است ، ولی آینه عبرت حال و آینده است. با تلاش و پشتکار ، و توکل بر صاحب الامر ، همیشه جائی برای لبخند هست.

11)همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.

حُسن اعتماد ، اساس و آرامش زندگی زندگی است ؛ ولی مؤمن زیرک و مُدبَر ، از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود.

12) خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

قبل از شناختن دیگران ، و پیش از آن که دیگران تو را بشناسند ، پیوسته در شناخت خود ، کوشا باش که « خود شناسی ، خدا شناسی است » ...

13) زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری.

وظیفهء من و تو، نهایت پشتکار و تلاش در امور زندگی است ؛ و حکمت و مشیّت الهی ، تعیین زمان و چگونگی وقوع آن است.

« نوشته و تدوین : عـبــد عـا صـی »



* نویسنده اسطوره ای آمریکای جنوبی که برای زندگی انسان ها 13 راه کار دارد. 13 راه کاری که او خود از آن ها به عنوان کلیدهای طلایی موفقیت نام می برد.

      
مرجع راهکارهای گارسیا : آفتاب نیوز

 

         « تهیه و تدوین : عـبــد عـا صـی »

 


توهین ، اونم به فرهنگ و ادب مملکت ؟!

 

  توهین ، اونم به

فرهنگ و ادب مملکت ؟!

 

    حسن چاخان تعریف میکرد که از بعد از عید 84 که معلم ادبیات شون غیبش زده بود ، پاری وقتا که آقای مدیر مدرسه میومد ، به خاطر اینکه بچه ها دچار بی فرهنگی و بی ادبی نشن ، خودشون سر کلاس میومدن. اگه زنگ ریاضیات هم بود ، بخاطر حفظ فرهنگ این مرز و بوم تعطیلش میکردن و کلاس ادبیات بر پا میشد. آقای مدیر وارد که میشد از مبصر کلاس می پرسید که نوبت چیه ، و اونم همیشه جواب میداد فارسی!؟ و اونوقت یکی از شاگرد زرنگای کلاس مأمور میشد که درس جدید رو به بقیه شیر فهم کنه ؛ بعد هم آقای مدیر میگفتن که « مقبول باشین » من همین الان برمیگردم. مدیر که جیم میشد تعلیم و تعلّم فارسی ، بیشتر از ده دیقه طول نمیکشید و بجه ها تا آخر زنگ یا تو سر و کلهء هم میزدن ، یا با هم معامله و بده بستون میکردن.

    چند نفر از بچه های کلاس شون هم شایعه کرده بودن که آقای رنجبر ، معلم ادبیات شون ، تو قم ، جلوی صحن و حرم دیده شده که با یک عینک سیاه عهد بوق ، خودشو مثلا « استتار » کرده و زیارتنامه و جوراب زنونه و مردونه می فروخته؟! بابای حسن چاخان هم به پسرش گفته بوده « زمونه ست دیگه! ... آدمو کور میکنه ، کر میکنه ، شَل میکنه ، افعی هفت سر میکنه » ؟؟؟ ... وقتی جناب حسنی از باباش میخواد برای « ادای توضیحات » شکر پاره کنن ، ابوی محترم شون یه دفه متوجه میشن که چه حرفائی جلوی « یه الف بچه » زدن! ... با توپ و تشر میگن : « فوضولی موقوف ! تو رو چه به این حرفای گُنده تر از خودت !؟ بیچا آ آ ره ! ... « فکر نون کن که خربزه آبه » !!! ...  

    حسن چاخان ، راست و دروغش میگفت : « من که فهمیدم منظورش چیه ، فقط میخواستم بدونم ، مگه افعی هفت سر هم داریم » !؟ من ، بعدا وقتی حالیش کردم که بعضیا انقدر مار و افعی میخورن به امید روزی که خودشون « اژدهای هفت سر » ی بشن ، جوابم رو داد که : « ای بابا ! فکر کردی ما انقدر پخمه ایم ! درسته که چند سال از ما بزرگترین ، اما مام قصهء این اژدهای هفت سر رو ، خیلی تو فیلما دیدیم »!

    ازش پرسیدم اگه کلاس ادبیات تون انقدر سهل و آسون بوده ، پس چی شده که نمرهء انشاء اش « یک » شده و آخر تابستونی باید دوباره امتحان بده ؛ اونم انشاء کلاس اول دبیرستان !؟ جوابمو داد : « باورت میشه که تو یه کلاس شصت نفری فقط من نمرهء تک گرفتم ؛ اونم با لج و لجبازی همن آقای مدیر»!؟ و بعد ماجراشو با آب و تاب تعریف کرد. تو امتحان انشاء آخر سال آقای مدیر سر جلسه گفته بود : همه میدونید که من بخاطر علاقه و اهمیت به فرهنگ و ادب ، بخاطر ایجاد انگیزه و علاقه در شماها «!» ، هیچوقت بهتون سخت نگرفتم! حالا هم یه موضوع انشاء بسیار مفید و راحت براتون طرح کردم ؛ چیزی که هر روز تو تلویزیون و روزنامه بحث و صحبتش هست : « اوقات فراغت خود را چطور میگذرانید »؟ تا چند روز دیگه هم شروع میشه و خلاصه ، برنامه هائی داره. 

    حسنی میگفت هر چی فکر کردم دیدم که خیلی نامردیه که برای همچین معلمی ، یه مشت چاخان پاخان بنویسم ، گفتم که معلم آسونیه ، آدم فهمیده و راحتیه ؛ پس چرا دروغ ...

    طفلک حسنی میگفت که سه ربع ساعت مُخش رو تیلیت ( تریت ) کرده تا درست و حسابی حق مطلب رو ادا کنه ، تا اینکه یه دفه یاد آرزوی ده ساله مادرش می افته و با خودش میگه همین خودش میشه یه انشای « مشتی ». حسنی خلاصه و مفید یه انشاء چند خطی می نویسه و با رضایت و خشنودی تحویل آقای مدیر میده. اما هنوز پاشو بیرون نذاشته بود که با فریاد مدیر برمیگرده :

    ــ حسن بیچاره! برگرد ، کجا جیم میشی!؟

    ــ آقا جیم نشدیم ، انشاء مونو که دادیم! 

    ــ بی فرهنگ بی ادب ، تو به این دو سه خط چرندیات میگی انشاء؟ توهین ، اونم به فرهنگ و ادب مملکت؟!

    ــ ما فکر کردیم که شما از واقعیتها بیشتر خوش تون میاد تا...

    ــ گمشو بیرون! واقعیتی بهت نشون بدم که تو داستانها بنویسن!؟ ... 

    بعله ، طفلک حسنی ، گول ظاهر آقای مدیر رو خورده و بد جوری قضاوت کرده بود. بیچاره انشاء اش رو اینطور نوشته بود : « با نزدیک شدن تابستان ، باز هم مسئلهء اوقات فراغت تو دهن ها می افته و یک عالم حرف و شعار می ریزه بیرون. مگر اوقات فراغت مفت و مجانی هم می شود؟ حتی یک کلاس سادهء « خط » هم در فرهنگسراها شهریه ای لازم دارد که بابای کارگر ما که حد اقل دو خط در میان بیکار است و بدهکار صاحبخانه و بقال و سبزی فروش ، از پس دویست سیصد تومان آن هم بر نمی آید ؛ الان ده سال تمام است که به مادرم قول زیارت « آقا امام رضا (ع) » را داده و به قول خودش هنوز شرمندهء مادرم است. حالا خیلی مانده تا اوقات فراغت ما برسد!؟

   « نوشته : عـبــد عـا صـی »

 

 


مگه میشه مقام صدارت از دختر شاه پریون رو دست بخوره!؟

 

مگه میشه مقام

صدارت

 

از دختر شاه

پریون رو دست

بخوره!؟

 

ــ الو و و ! ... عبدلی؟
ــ سلام مادر جون...
ــ مادر جون ‏‏، مادر جون رو بزار واسه ننه ات !؟ می مُردی اگه یه هفته بیشتر پیش اهل و عیالت میموندی و دخترم انقدر جلو سر و همسر سرشکسته نمیشد !
ــ گفتم که ، مقام وزارت عُظما آماده باش داده بودن و نمیشد کاریش کرد.
ــ مُرده شورت رو ببرن با اون کارت! مثلا « مقام صدارت بساز و بندازی » ! گوشی رو بگیر ببین این مادر مُرده چیکارت داره.
ــ سلام دل آرام ! خودت که از چند و چون کارام خبر داری ، پس جون مامان الماست تو دیگه شروع نکن. با مهمونات خوش میگذره؟ نه جون مامانم هاوائی یه چیز دیگه ست. حالام هر وقت بخواین میتونین به « میامی » پرواز کنین ، بلیت و هتل هم از همین جا ردیف میشه. بگو نگران نباشه ، خودم دختر خاله رُز ماری ات رو هم دعوت میکنم با اولین پرواز به مهمونی « میامی » ات بیان. خواهش میکنم ، اینا که چیزی... نه بابا آ آ ! ... بگو بینم چی بوده؟
ــ آره خواب میدیدم که تک و تنها تو کویر برهوتی و یه گوشه نشستی و داری فکر میکنی. اونم زیر برف و بوران ! ... تو چلهء زمستون ... خواستم با « اسکیت » ها بیام سراغت ! اما یه دفه سرجام خشکم زد. یه دختر مثل دختر شاه پریون جلوت ظاهر شد و گفت :
ــ جناب مقام صدارت ! چرا سر در گم و حیرونی؟!
بعد با اون عصای سحرآمیزش سه بار زد رو شونه هات و یه بارم تو سرت! بعدش گفت :
ــ حالا با اون بیل ات سه بار محکم بزن تو دل زمین.
تو هم چُست و چالاک ، عین این « سوپرمن » های ماهواره ای بلند شدی و سه بار دل زمین رو شیکافتی. همه چیز مثل برق عوض شد ، دیگه نه کویر برهوتی بود ، نه برف و بوران و یخبندون !!! همه جا شده بود عین بهشت ... پُر از دشت و دمن ، رودخونه های آبیه آبی ! عین دریا ... همون بُرجای سر به فلک کشیده ای که همیشه آرزو شو داشتی ، برجای هزار و یک طبقه ! ...
ـــ فدای چشمات با اون خوابای ناز نازیت ! دلم غش رفت ! دیگه نگو که تحملش رو ندارم.
ــ خدا کنه تا ما بر میگردیم تعبیر شده باشه ! از کجا معلوم که تا اون موقع به « مقام صدارت عُظما » نرسیده باشی !؟ ...
ــ خدا از دهنت بشنفه ! ...

**************

    ما در صدارتخانهء بساز و بفروشی ، با هزار تلاش و مصیبت ، با کار شبانه روزی پژوهشگرامون تو ساسر دنیا ! کاری کردیم که در گلخونه هامون انواع درختای خیار ! گوجه ، فلفل ، کدو ، طالبی گرمک ، انواع گلای لیلوم ، لی لی روز ! ، لیلا روز ! ، سمبل ، سنبل ! ، کلم قُمری ، کلم پیچ ، کلم پیچ در پیچ ! ، کلم صاف ! ، توت فرنگی ، توت ایرانی ! ، گیاهان داروخانه ای ! ، و هزار و یک جور محصولات دیگه به روش کشتابی ! و به کمتر از نصف قیمت تولید و به بازار سفید ! عرضه بشه. ما برای هر گلخونهء چند هکتاری که حدود پنج هزار و 225 متری میشه ! فقط و فقط از دو تا مهندس کشاورزی و چار تا مهندس غیر کشاورزی که همون کشاورز سابق باشه ! استفاده کردیم. اگه صدارتخانهء ما از 100 هزار هکتار زمین خود 20 هزار کیلومتری ! رو زیر کشت ببره، همه مهندسای کشاورزی ، بعلاوهء همهء مهندسای فنی و غیر فنی مملکت مشغول کار میشن ! بطوریکه مجبور میشیم برای پیشرفت ، مملکت از اروپا و آمریکا هم مهندس فنی و غیر فنی وارد کنیم ! ... در اولین فرصت قراره کارخونه های صادرات خارجی رو هم راه بندازیم !!! ...

**************

ــ الو؟ مادر جون ، میگم تو « میامی » خوش میگذره؟
ــ نه قربونت برم ، میامی کجا بود ! امروز اومدیم طرفای « هالیوود » و « دیزنی لند » ، گفتم تو سرت شلوغه ، مامانی یه زنگی بهت بزنه.
ــ پس حسابی خوش میگذرونین. از عبدُلی هم بی خبر نیستم ‏، هفته پیش زنگ زد حال و احوالی بپرسه. اوضاش خوبه ، بد نیس ، فقط چند روزه بعضی اخبار داخلی و خارجی بهش گیر دادن و این طرح « مدینهء فاضله » اش رو عَـلَـم یزید کردن. آره مامان ، همون طرح کویر زدائی و توسعهء سحر آمیزش ! از کی تا حالا شماهام اهل اخبار و سیاست شدین ! ... نه بابا آ آ ! ... بگو جون آبجی دلارام ! پس این خوابو اون براش دیده تا واسه « تور خانوادگی به کرهء ماه » نرمش نشون بده؟ آخه مامان...
ــ آخه نداره پسر ! تا حالا سیزده نفر از این گدا گشنه های آمریکائی واسه 12 سال دیگه پیش خرید کردن ، اونم فوووله فول ! ... با گروه ما جمع شون به 73 نفر میرسه!!! ... با آ آ ور کن ! آبجی دلارام ات همین امروز و فردا از عبدُلی « اوکی » میگیره. این حرفا باد هواس. مردم زود یادشون میره. از کجا معلوم ، شایدم خدا کمکش کرد و یخش گرفت ! ...

 
   « نوشته : عـبــد عـا صـی »

    بازگشت به وبـلاگـهــای مـن