سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

بُــز ورزشکار!؟

 

بُــز ورزشکار!؟

       همسایهء « شَر خَر » بعد از اینکه جناب خسیس خان در رو باز کرد همراه با چاق سلامتی وُ چرب زبونی گفت :

       ـــ ببخشید آ آ ... میشه اون طناب تون رو امروز قرض بدین؟

       ـــ شرمندم! ۰۰۰ بُــزمون بُـرده صخره نوردی!!!

&&&&&&&&&&&&&&

 

 

ارباب خوشخواب

       پیر مردی که با هزار هول و هراس تو ویلای ساحلی اش از خواب پریده بود ، بعد از اینکه متوجه شد که مرد پشت در ، یکی از آدمای محلّیه که از زنش خبری آورده ، در رو باز کرد و با اخم وُ تَخم گفت :

       ـــ چه خبره اینوقت روز خواب منو آشفته کردی؟

       ـــ ارباب ، خانوم تون! میگن تو دریا غرق شده.

       ـــ اون از این حماقتا زیاد میکنه!!! نمی تونستی بعد از خوابم اینو بگی!؟ ...  

 

&&&&&&&&&&&&&&

 

مصیبت شب عـید

 

       شب کریسمس بود وُ بابای خونه با همکاری عیال مربوطه سر این موضوع بحث میکردن که چقدر جمعیت دنیا زیاد شده وُ چقدر هم بلا و مصیبت نازل میشه. بعد، مادر نتیجه گیری کرد که همه این مصیبت ها بخاطر زیاد شدن گناههای بشر دو پاست۰ بعد، آق بابا به هوای وارسی دود کش اجاق دیواری ( شومینه ) ، از اتاق رفت بیرون۰ طولی نکشید که صدای یک تیر اومد؛ بعد، بابای خونه هفت تیرش رو مخفی کرد وُ اومد پیش اهل و عیالش وُ گفت :

       ـــ اینم یه مصیبت دیگه!؟ ... خدا از گناهش بگذره، بابا نوئل همین الان خودکُشی کرد!!!

« الهام از:  وبلاگ کلیز » 

&&&&&&&&&&&&&&

 

همت نادر!

       روزی نادرشاه با سید هاشم خارکن از عرفای نجف، ملاقات کرد. نادر به سید هاشم روکرد و گفت: شما واقعاً همت کرده اید که از دنیا گذشته اید.
       سیدهاشم با سادگی تمام گفت: برعکس، همت را شما کرده اید که از آخرت گذشته اید!

       « آفتاب نیوز »

&&&&&&&&&&&&&&

 

جراح ولخرج!؟

        پیر مرد دهاتی که مجبور شده بود خودشو به چاقوی جراحی بسپاره وُ از بد روزگار، بیمه هم نبود، هی به دکترش اصرار میکرد که ملاحظه شو بکنه وُ تخفیفی بده. آخرش مجبور شد وُ یه دروغی هم گفت:

       ـــ دکتر جون مریض خودتونم ، دفه قبل هم شما آپاندیسم رو عمل کردین!؟

       ـــ اگه ساعت طلام رو تو شیکم تو جا گذاشته باشم،  ده درصد هم بهت تخفیف میدم!!! ...

&&&&&&&&&&&&&&

 

حقّ دوستی

       دوتا دیوونه داشتن از بهشت وُ جهنم حرف میزدن، اولی میگه:

       ـــ خوش بحالت، تو یه چشم داری وُ نصف من گناه کردی!

       دومی به یک آن حق دوستی رو بجا آورد وُ گفت:

ـــ با دو تا چشم کور که دیگه گناهی بحسابت نمیذارن!!!

&&&&&&&&&&&&&&

 

رخت چرک ها

       یه مست کم جنبه، میره ایستگاه تاکسی وُ خودشو تو تاکسی جلوئی میندازه وُ میگه:

       ـــ چرا این لَگن رو راه نمیندازی؟!

       ـــ برو فردا بیا، رختشور مون مریضه!!!

« اثـر: عـبــد عـا صـی »

 

 

 


ا ولین بار که شیطون نقره داغ شد!؟ ...

 

 اولین بار که شیطون نقره داغ شد!؟ ...

 

       یه روز که آدم وُ حوّا گوشهء دنج باغی، کنار نهر آبی با اون آواز دلنوازش خلوت کرده بودن وُ هزار جور بازی وُ ادا و اطوار از خودشون در میاوردن ، علیا مُخدره یه دفه میزنه تو صورتش و میگه :

       ـــ اِوا خدا مرگم بده! برامون مهمون اومده وُ ما غافل اینجا نشستیم!

       ـــ مهمون کجا بود!؟ حتما شیطونه که به یه شکل و شمایل دیگه ظاهر شده. کم محلی اش کن، خودش دُمش رو میذاره رو کولش وُ گم میشه! 

        ـــ خا آ آ ک ِ عالم! همینطوری یه چیزی میگی آ آ ... یه خانوم محترمه!؟ چه لباس قشنگی هم تَنِشه! معلومه خیلی مُتِشخّصه! ... 

       جان کلام ، دستی به صورتش می کشه وُ بـدو بـدو ، میره سراغ مهمون تازه از راه رسیده. بعد از یه گپ طولانی وُ دبش زنونه، مهمون ناخونده حرف اصلی رو میکشه وسط وُ انقدر از خاصیت گندم میگه وُ حوا رو وسوسه میکنه که خود علیا مُخدره قبول میکنن که برای حفظ زندگی زناشوئی شون « ! » آدم رو راضی کنه که یه شب شام، همراه با « خوراک برّه » شون، چند تا مُشت « گندم شاهدونه » هم بخورن! 

       مهمون ناخونده که همون جناب شیطون علیه العنه بودن، چند روز تو هر سوراخ سُمبه ای کمین میکرده تا ببینه که حوا چطور ماموریتش رو انجام میده. از تلاش وُ پشتکار وُ مکر و حیله های زنونهء حوا خوشش اومده بوده ، ولی اصلا باورش نمیشده که با چند تا جلسه گپ های خصوصی زنونه ، کارش خودش رو بکنه ؛ یعنی حوا بتونه خانوادهء محترم رو به خوردن گندم ، که همون « میوهء ممنوعه » بوده ، راضی کنه. 

        یه شب که زیر نور ماه ، از لابلای درخت بید مجنون ، مراقبشون بوده ، بالاخره آرزوش برآورده میشه و علیا مخدره حوا خانوم ، با هزار وُ یک ترفند خاص خودش ، بقول قدیمیا ، خودش و خانواده رو « چیز خور » میکنه!!!      

       طفلکی ها ، هنوز مزهء گندم رو با خلال دندون شبونهء قبل از خواب ، رفع نکرده بودن که غضب الهی نازل میشه وُ همون نصف شبی جُل وُ پلاس شون رو میریزن رو کرهء زمین و خودشون هم با اردنگی، از بهشت برین ، اخراج میکنن.

       عالجناب شیطون که از خوشحالی قند تو دلش عسل « سهند وُ سبلان » میشده وُ با دُمش « نارگیل » می شکونده! به یک آن ، همهء خوشی ها زهر مارش میشه!؟ فکر مهارت عجیب حوا در مکر وُ فریب ، مثل خوره میافته تو سرش وُ همچین حسادتش گل میکنه که فورا رو به آسمون میکنه وُ با خضوع و خشوعی همراه با دلشکستگی میگه :

       ـــ بار الها ، جسارت نباشه ، ولی حضور مبارک تون مُجدّانه اعتراض دارم! آخه قربون اون جلال وُ جبروتت! تو که اول میخواستی این حوای آتیش بجون گرفته رو خلق کنی ، فکر نکردی پس این شیطون ، مگه چوب سیگاره!!! ...

       « نوشته : عـبــد عـا صـی »

 

 


عدالت اختصاصی! 000

  

عدالت اختصاصی! 000
     _ اخباری جون , حالا واقعا این خبر درسته؟
    ـــ اگه درست نبود که شما کارشناسا رو واسه تحقیقات و شناسائی بهتر ، از  تهرون نمی فرستادن استان هرمزگان0
     ـــ ما فکر میکردیم حرفه و مثل خیلی چیزای دیگه « سرکاریه » !
    ـــ خاطر جمع با آ آ ش 000 من که خودم تو دل اخبار کار میکنم! اول هم از روستا ها و بیغوله های ناکجا آباد شروع کردن ، تا بعد برسن به جاهای آباد تر0 خیلیام گرفتن ، چند تا شونو خودم می شناسم0
    ـــ آخه دوره زمونه انقدر خراب شده که آدم به چشم خودشم نمیتونه اعتماد کنه0 برا آ آ در ، حقّ خواهر و برادر یتیم خودشم میخوره ، چه برسه به مردم 000 طوری شده که عملا خیلیا شعارشون شده « همه چیز رو میشه خورد! حتی سنگ رو 000 » !!!
    ـــ همه اینایی که میگی ، کم و زیاد وجود داره ؛ اما خبری که بهت گفتم ، مو لای درزش نمیره!
    ـــ آخه چند سال تبلیغ و وعده و وعید و هزار تا برنامه دیگه 000 بعد یه دفعه اعلام کنن که تا اطلاع ثانوی خبری نیس 000 بعد یه دفه سر از اینجا و اونجا در بیاره!
    ـــ پس واقعا نگفته بودن که حقیقت امر چیه ، خب حق هم دارن ؛ از هجوم و سؤ استفاده ء یه عده ترسیدن ، سیاست شون بوده! 000
    ـــ پس یعنی سر کارمون نذاشتن ، واقعا کارایی شده و میخواد بشه!؟
    ـــ خاطر جمع با آ آ ش 000 من که000 
    ـــ لازم نیس عین بچّگیات قسم حضرت عباس بخوری! ما که با هم بزرگ شدیم ، حالا ، تو ده ساله اومدی این ور دنیا 000 ولی من شنیده بودم بخاطر همین جریان خیلی چیزا بالا میره ؛ مهاجرت ، تورّم ، مسکن 000 پس بگو ، چرا هی میگفتن خرید و فروش مسکن راکده ! منتظر فرصت بودن که یه دفه کلّی بکشن رو قیمت بُرجا ! 000 خدا رو شکر که برنامه اش بهم خورد ؛ اینطوری هم قیمتا چند لا پهنا نمیشه ، هم حق به حق دار میرسه0
    ـــ بع ع ع ــله 000 هرمزگان ، بلوچستان و سیستان ، خوزستان 000 این یه ملیون تومن وام ، حق مناطق محروم اینجا هاست ؛ حالا خیلی مونده نوبت تهرون برسه0 این بدبخت بیچاره هام این پولو به زخم زندگی شون میزنن0 قسط اش هم کمه ، ماهی پنج تومن0 حالا که باورت شد بگو بینم پسرت ، دخترت محبوبه ،  چیکار میکنن ، چطو و و رن 000
       ـــ محبوبه ! محبوبه رو چیکارش کنم !؟ شاشیدم تو این شانس !؟ 000
      ـــ محبوبه چی؟!!! 000 چی شده !؟ یه دفه قاطی کردی؟!
      ـــ چار سال دیگه وقت شوهر کردنشه ! واقعا که000
      ـــ خوب باشه ! به سلامتی شوهرش میدی !؟ مگه طوری شده ؟
      ـــ پس چی ! 000 با این یه ملیون تومن وام ازدواج ، اقلا پیش قسط فرش و یخچال فریزر « ساید بای ساید » اش در میومد !!! 000
« نوشته : عـبــد عـا صـی  » 
 

لیلی مرد نبود و زن بود!!! ...

 

 

 لیلی مرد نبود وُ زن بود!!! ...

 

       _ بابام جان! هزار دفه گفتم ، بازم میگم : « آواز دهل شنیدن از دور خوش است » ! ...

       _ بعله بابجونی! ... میدونم ، اینم شد هزار و صد دفه!!!؟ من « این حرفا تو کَـتم نمیره »! اصلا دُهُـل وُ این چیزا چه ربطی به حرف من داره؟ 

       ـــ خیلی ام خو و و ب داره! اصلا بگو بینم معنی این حرفم چیه? 

       ـــ ما رو گرفتی بابجونی؟‍‍‍! معلومه دی ی گه! ... این شعر ! میگه که دهل از دور خوب آواز میخونه ، یعنی صداش به درد کاست وُ سی دی کردن نمیخوره!!! ... 

          ـــ بابام جان! اولا لیلی مرد نبود وُ زن بود! ثانیا ، اینی که گفتم ، شعر نیس وُ ضرب المثله! ثالثا ، همچی بفهمی نفهمی ، چیزکی فهمیدی ، اما ، خرابش کردی ...

       ـــ بابجو و و نی! ... یه بارم شده دشمن وُ هدف بگیر! هی میزنی تو بُرجک ما ! من خلاصه اش کردم وُ گفتم شعره! بقول شما نخواستم روده درازی کنم! ... حالا هوای ما رو داری یا نه؟ آقا جونو « می پزیش » یا نه!؟

       ـــ « می پزیش » دیگه چه صیغه ای « یه! »؟ ناسلامتی باباته!

       ـــ قبول! راضیش میکنی یا نه؟

       ـــ قول نمیدم ، « سبزی فروشی که نیومدی »! ...

       ـــ نوکر بابجونی هم هستیم! بلا نسبت! ... پس خیالم تخت باشه دیگه!؟

       ـــ تو « یه الف بچه داری حرف تو دهن من میذاری»!؟ گفتم که فعلا قول نمیدم. کاشکی انقدر هم اهل کتاب وُ درس بودی.

       ـــ بابجو و و نی! ... بقول خودتون « انصافـِتو شُکر »!؟ ... مگه اهل درس وُ مشق نیستم؟ مُعدلم که از ۱۷ ، ۱۸ کمتر نشده!؟

       ـــ بابام جان! ... هزار دفه گفتم ، « سواد نه کیلوئیه ، نه نمره ای »! ... بدتر از همه ، اهل مطالعه نیسّی. فرق بین شعر وُ ضرب المثل رو نمیدونی ، بعد ، معدل ات رو به رُخ من میکشی.

       ـــ بابا  اِ ی وَل ! ... اِ ی وَل بابجونی! ... همه اینا رو به موقعش یاد میگیرم ، تازه ۱۷ سالمه! فقط یادت باشه بازم زدی آ آ ...

       ـــ با آ آ شه! ... بقول مرحوم بابام ، « صبح حَسَـن ، معلوم حَسَـن »!؟  

        ـــ نوکر بابجونی هم هستیم! پس حَـلّه دیگه! ... حالا این یارو « َطبلِـه » از کجا اومده که هی می کوبی تو مُخ ما !؟ اگه قصه اش باحاله بگو یه ریزه حال کنیم!

       ـــ جلّ الخالق ! امان از دست تو ! ... فقط « خوب به من دل بده » وُ « حرفـِشو آویزهء گوش ات کن »!

       ـــ دارمت بابجونی! اِ ی وَل ! 

       جونم واست بگه ، یه روباهی که از گشنگی و بدبختی ، « آلاخون والاخون » وُ در بدر ِ کوه وُ بیابون شده بود وُ واسه یه لقمه غذای چرب وُ چیلی هزار جور نقشه میکشید ، همینطور اتفاقی یه شتر حامله رو که خسته وُ وامونده شده بود وُ دنبال آب وُ علفی میگشت ، می بینه وُ با هزار تا بامبول وُ چرب زبونی باهاش از در رفاقت و برادری در میاد وُ همراه خودش می بره تا مثلا به « نون و نوائی » برسونه وُ همونجا هم بچه هاشو بدنیا بیاره وُ بزرگ کنه. خانوم شتره هم که دو قلو حامله بوده و همهء هَـمّ وُ غمش یه آب وُ علفی بوده که بچه هاش از دست نرن ، ناچار قبول میکنه وُ تو دلش میگه « وسواس وُ بدبینی ، زیادش هم خوب نیس ، همهء روباه ها که پدر سوخته نیستن » ؛ و رفیق وُ همراه آقا روباهه میشه.

       همینطور که میرفتن ، « قضا قورتکی » به بیشه ای میرسن وُ روباهه با خوشحالی میگه :

       ـــ نگفتم که همهء این اطراف رو عین کف دستم می شناسم! ... اینم بیشه وُ آب و علف ! ... حالا کجاشو دیدی! ...

       روباهه همینطور داشته « چاخان وُ پشت هم اندازی میکرده » که با شنیدن صدائی از جا می پره وُ از ترسش سوار خانوم شتره میشه! شتره با خونسردی میگه :

       ـــ نترس داداش! صدای طبل تا حالا نشنیدی؟

       ـــ طبل؟! این جونـِـوَر دیگه از کجا پیداش شده!!! ...

       ـــ جونور کدومه! یه جور سازه که آدما میزنن. خیلی نزدیکه.

       ـــ آدم!؟ پس  جون توُ وُ بچه هات در خطره! صبر کن یه آشی براشون بپزم که... 

       ـــ فعلا لازم نیس ، من آدما رو بهتر می شناسم ، یه دیدی میزنم ببینم چه خبره ، تو همین جا بمون. 

       و خانوم شتره یواش وُ با احتیاط جلو رفت تا خبری بیاره. روباهه ، حسابی نگران شده بود وُ با خودش میگفت : « بخُشکی شانس! ... گفتیم فردا ، پس فردا که بچه هاش دنیا اومدن ، با دوز وُ کلک دَخل شونو میاریم ، بعد هم خود شتره رو همچین می کُشیم که نفهمه از کجا خورده! حالا اینم شانس ما ، سر وُ کلهء آدمای حقه باز پیدا شده! » ...  

       شتره خیلی زود ، خوش وُ خندون برگشت وُ گفت :  

       ـــ خیالت راحت ِ راحت باشه ، یه نفر با طبلش از اینجا رد میشده که مار نیش اش میزنه وُ میافته خشک وُ سیاه میشه. اونم صدای طبلشه که با شاخهء آویزون ِ درختی که باد تکونش میده ، گرومپ گرومپ میکنه!

       ـــ یعنی من انقدر خَـرَم که این قصه رو باور کنم!؟ ... این غُـرّش ، غرش ِ یه حیوون قوی وُ درنده ست که کمین کرده! ... صداش که انقدر خطرناک و خوشه « ! » ، پس خودش دیگه چه غولیه! ...

       ـــ آخه من چه دروغی دارم بگم؟ واسهء چی ی ی؟ ...

       ـــ واسهء چی نداره! دشمنی! تو ، جونور پیر وُ خـِر ِ فت ، به هوش و ذکاوت من حسودیت میشه! ... به دانائی وُ تدبیر من! ... دلیل از این بهتر؟!

       ـــ خود دانی! ... پس بهتره من رفع زحمت کنم وُ برم دنبال آب وُ علف خودم. تا همین جاش هم که منو آوردی ، برادری کردی! ...خیر ببینی. در امان خدا.

       یه ساعت که از رفتن شتره گذشته بود ، روباهه به شک افتاد ، دلی به دریا زد وُ سلّانه سلانه رفت به سمت طبل. وقتی تقریبا به نزدیکش رسید ، با خودش گفت : « عجب هیکلی هم داره! عین لاک پشت هم سر وُ کله وُ دست وُ پاشو ، تو دلش قایم کرده! به این میگن کمین!!! ... ولی همچین شیکمت رو سُفره کنم که تو داستانها بنویسن. با یه حملهء ناغافل کارت تمومه. شتره علف خواره وُ حق داره به همچین شکاری حسودیش بشه! ... خر چه داند قیمت نُقل وُ نبات !

       طولی نکشید که طاقت روباهه طاق شد وُ نا غافل با سر ، خیز گرفت بطرف شیکم طبل وُ مثل صاعقه رفت بطرفش. از قضا ، پشت طبل هم تنهء یه درخت چند صد ساله علم شده بود ، همونی که چند دفه باد ، شاخهء آویزونش رو ، به طبل زده بود. معلومه دیگه که چی به سر روباه خود پسند اومده بود. همچین سرش طبل رو پاره کرده بود وُ به تنهء درخت خورده بود که تا یک روز به هوش نبود. وقتی هم به هوش اومد ، پوزهء مهربون خانوم شتره رو دید که بدنش رو نوازش میکرد و مالش میداد.

       روباهه ، همینکه حالش جا اومد وُ طبل رو با اون وضع دید ، سر شتره داد کشید :

       ـــ کی شیکار منو خورده!؟ ... خودم شیکمش رو سفره کردم. نکنه کار تو بوده!!! نه! ... تو خیانت کردی وُ جَک وُ جونورها شیکار منو هاپولی کردن! ... حالام اومده بودی خبر مرگم رو به لاشخورا بدی! ولی من هنوز زنده وُ قُلچُماقم! اینم بگم ، اول از همه تو رو ادب میکنم!

       ـــ ما رو بگو با کی رفیق شدیم! الاغی که هنوزم باورش نشده که طبل تو خالیه وُ اون همهء آوازش توخالی تر ... 

       « نوشته : عـبــد عـا صـی »

 


ارزان مفروشید!؟

 

ارزان مفروشید

*مؤمن ترین مردم ، خوش خُلق ترین آنهاست.

*دانشمندی که از علم اش سود برند ، از هفتاد هزار عابد برتر است.

*گفتار نیک را از هر کسی فراگیرید ، حتی کسی که به آن عمل نمی کند.

*کسی که رنج و سختی نکشیده ، نیکی و احسان را درک نمی کند0

*کسی که در او مروّت و جوانمردی نیست ، نه دین دارد نه عقل0 

*فردی که دنیا برایش قدر و منزلتی ندارد ، با ارزش ترین مردم است0

*خود را ارزان مفروشید که ارزش وجودتان کمتر از بهشت نیست0

    مدتهای مدیدی بود که امام کاظم (علیه السلام) در زندان هاى تاریک هارون الرّشید به غُل و زنجیر کشیده شده بود ، به ایشان گفته شد که چطور است به فلان کس نامه اى بنویسى تا درباره تو نزد هارون وساطت کند؟ امام فرمود : پدرم به نقل از پدرانش توصیه فرموده است : « خداوند به داود (علیه السلام) سفارش کرده که هر گاه کسى ، به غیر از خدا امید بندد ، همه درهاى آسمان به رویش بسته مىشود و زمین زیر پایش خالى مىگردد »0  

بمناسبت شهادت پدر صبر و استقامت ،

 امام موسی ابن جعفر علیه السلام.

      « تهیه و تدوین : عـبـد عـا صـی »

 


دیوار موش داره ، موش هم گوش داره!؟

 

 دیوار موش داره ، موش هم گوش داره!؟

 

       روزی وُ روزگاری ، انقدر ناامنی بود که نه شاه وُ گدا به هم رحم میکردن ، نه شاه وُ شازده ، و نه شازده وُ شا قُلی ... مَخلَص کلام اینکه بد دوره ای شده بود وُ هیچکی به هیچکی رحم نمیکرد ، مگه بنده های خدا ... مثل حالا نبود که گرگ و میش با همدیگه ، در کمال صلح و صفا ، سر یه میز بشینن و « خوراک بـَــرّه » سفارش بدن!!! ... بگذریم ... بریم سراغ نَقل و حکایت خودمون. ننه صغری و بابا اصغری نصفه های شب مست خواب بودن وُ تازه خدمت « بی بی مُشکل گشا » رسیده بودن که ناغافل ، بابا اصغری با صدای « گرومپی » که از پشت بوم اومد ، صد ذرع از جا پرید و خواب خوشش پریشون شد. گوشاشو که تیز کرد ، فهمید که صدای پای چند نفر دزده که از بالا میاد. با اینکه از ترس جونش زیر لب دُعا میخوند و از اولیاء و انبیاء کمک میخواس ، ولی یه جای دلش قُرص و مُحکم بود و خودشو نباخته بود. زود دست ننه صغری رو تو مُشتش گرفت و به علامت هُشدار چند بار چـِلوند و زود زیر گوشش گفت « دریا توفانی شده! توکل ات بخدا و گوشات به من »! عیال خوش مرامش هم که سرد وُ گرم چشیدهء روزگار بود ، فقط گفت « وای! خدا مرگم بده... چشم »!

       بابا اصغری زیر لب و پـِـچ پـِـچ کنون گفت :

       ـــ تو با چرب زبونی ، یه طوری که بشنُفن ، مثلا پا پــِی من شو وُ هی اصرار کن که چطور گنج قاضی رو با تردستی زدی وُ هنوزم بعد از چند سال هیچکی بو نبرده!  

       عیال مربوطه هم ، هنر خدادادی شو به کار انداخت و یه تیاتری بازی کرد که دزدا سر جاشون میخکوب شدن وُ خود بابا اصغری هم ، همچین سر ِ ذوق اومد که انگار صد سال این کاره بوده!

       ـــ زن دس وَر دار! منو نصفه شبی جون به سر کردی که چی ، صد بار بهت گفتم که تو معقولات دخالت نکن! بدبخت مون میکنی. زن جماعت دهن لَقّه ، و پُر حرف … یه وقت دهنت گرم میشه و پُرگوئیت گل میکنه و سَرمُو  به باد میدی.

   ـــ به جون خودت ، به مرگ حاج داداشم ، من یکی اهل این پُگوئی ها نیسّم ؛ رو راس بگو که به زنت اعتماد نداری ، غریبه ست.

   ـــ نه جون تو ، غریبه شیطونه! از قدیم گفتن « دیوار موش داره ، موش هم گوش داره »!

   ـــ نه ، هیچ نَقل این حرفا نیس ، اعتماد نداری ، غریبه ام. من سیاه بخت رو بگو که جون فدات میکنم!

       و صدای آبغوره گرفتنش رو بلند شد! بابا اصغری زود تسلیم شد وُ گفت :

       ـــ با آ آ شه بابا! ولی قسم خوردی که حواست جمع باشه آ آ … راستش ، من یکی دو بار دیگه هم کارائی از این قبیل کردم ، ولی خوب ، سبک تر بودن. یه وردی میخونم ، میرسم بالای بوم ، با همون ورد ، از روزنهء گنبد پشت بوم ، یا پنجره ، مثل کفتر می شینم روی زمین ، خوبیش اینه که « جن » هم نمیتونه منو ببینه! وارد که بشم ، به احترام « صاحب لوگ » ، همه چیزای اونجا جلو چشمام آشکار میشه. یه جادوگر هندی که آدم خیلی محترمی هم بود ، وقتی جوونیام نوکرش بودم ، از اعتمادی که به من داشت ، یادم داد. فقط هفت بار باید مُشتت رو رو به آسمون وا کنی و بگی « یا صاحب ِ شولم ، یا صاحب ِ لوگ » ! اما شرطی داره!؟ اگه رفیق و همدستی داری ، به احترام « صاحب شولم » ، باید محکم دست همدیگه رو بگیرین ، چشما تونو  ببندین ، و اونوقت به بالا یا پائین پرواز کنین ؛ هر کس هم به این ورد شک کنه ، بهتره تا از « حُنّاق ِ آنی » خفه نشده ، حرفشو  به زبون نیاره!

       حرف به اینجا که رسید ،  بابا اصغری و ننه صغری چشماشونو بستن و شروع کردن به دعا و نذر و نیاز ؛ اما از ترس ، همینطور چشماشونو محکم بسته بودن. هنوز صلوات هفتم رو نگفته بودن که یه صدای « گرومپی » ، مثل توپ ، زیر روزنهء اتاق چار صُفّه ، صدا کرد و فریاد « آخ » تو گلوی دزدا خفه شد.

 

       « نوشته : عـبــد عـا صـی »