سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

« آقـازاده » -های ِ در حــال شــکوفـــا ئـــی!؟ ...

 

 

حالا با این وضع ، انتظار دارین که « آقـازاده » -های ِ 

 در حـال شـکـــــــوفـــــــائـــــــی ، 

 اینطوری « چــارشــاخ » نـشــن!؟ .... 

  

« تهیه و تدوین: عـبــد عـا صــی »

 

   بــرخی وبـلاگـهــای مـن  

 


وقتیکه آسمون قــُرُمــبــِـه مـیـشـــه!؟ ...

 

 

 

وقتیکه آسمون قــُرُمــبــِـه مـیـشـــه!؟ ...

     وقتی همکارش بعد از در زدن ، وارد اتاق شد ، طبق معمول سلام و احوالپرسی مختصری کرد ، بقولی « عین سبزی فروش محل وَ عٌرف رایج » ؛ فی الواقع ، حال وٌ روزگار هم-اتاقی وٌ همکارش نه مهم بود ، نه اصل قضیه ، مثل مرودات اکثر مردم این دوره ، وَ پشت میزش نشست. با دو چشمش دید که برخلاف همیشه ، چهرهء او انقدر گرفته وٌ رنگش انقدر تغییر کرده که عین آسمونی شده که هر آن ، ممکنه بغضش بترکه ؛ ولی یا چیزی درک نکرد ، یا قلب درک کردن نداشت! ...   

     چند ثانیه ای نگذشته بود که بقول بچه ها ، آسمون قـُـرُمـبـِـه شد وُ دستهای « حسین دوست » شالاپی به صورتش چسبید تا نه بارونی بریزه ، وَ نه نامحرمی باریدن بارون رو ببینه. همکارش ، فقط نگاهی کرد وٌ پرسید : « چی شده آقای حسین دوست   » ، وَ او که قبلا فهمیده بود که طرف از این جور قلبها نداره ؛ جوابی نداد ، با احترام قطرات اشک رو به پیشونی وٌ صورتش کشید ، عین خاک تـَیـَمـٌــّمــــی که باهاش وضو کنند ، و رفت تا تو هوای آزاد نفسی بکشه.

از قضای روزگار ، آخرین روز بازنشستگی حسین دوست ، مصادف شده بود با روز بیستم ماه رمضون. مراسم عزاداری مولا در نمازخونه تموم شده بود وٌ همه انگار از لطف علی وٌ نـــوکـــر مٌـخـلص-اش ، تو حال و هوائی رفته بودن ، حتی همین همکار ، یا بعبارت دیگه ، هم-ردیف اداری حسین دوست که حالا مدیر کلی شده بود ، یک جوری همه ، هنوز تو خودشون بودن ، دور وٌ  بـَـر-اش خلوت بود ؛ برخلاف همیشه که تو محاصرهء کارمندها گــٌم میشد. تا هم-ردیف وٌ هم-اتاق سابق-شو دید ، یاد قضیه اون روز افتاد. صداش کرد وَ به کناری کشیدش ، بعد با لحن یک رفیق قدیمی پرسید : « جون مولا ، تو رو قسم به این شب عزیز ، قضیهء ترکیدن ناگهانی-یه بغض-ات ، تو اون زمستون شصت و هشت ، چی بود ؛ راستش ، خیلی سال بود که یادم رفته بود ، تا ناصری ِ اداری ، ضمن تعریف از تو ، گفت که داری بازنشسته میشی ، وَ یه-هو یاد اون روز ِ تو افتادم »!؟ حسین دوست با تواضع لبخندی زد وٌ گفت : « آقای تـرقــّی ، چیزی نبوده ، خودم خجالت میکشم »!؟ « برای چی ، از کی »!؟ « از خدا » ... « شکسته نفسی میکنین »! « نــه! ...  به یه مدیر مسئول خیلی مُـتکبـّـر ، بخاطر مقامش ، سلام کرده بودم » !!! ...

 

       « نوشته: عـبــد عـا صـی »

 

    بعضی وبـلاگـهــای مـن  

 

 


دیدی از تو زبل تر هم هست!

 

 

    دیدی از تو زبل تر هم هست!

ملوک سلطان ، واقعا سلطان محله بود وُ بدون وجود عزیزش ، انگار حکومت نظامی وُ

خاموشی وُ سکوت رو ، از آسمون یک-هو میریختن تو محله. نور به قبرش بباره ...

یه بار که کتاب این شیطون پرستا وُ این فرقه های مذهبی-ای که عین قارچ جادو ،

اینجا وُ اونجا قد علم میکنن ، رو خونده بود وُ بسرش زده بود که سربسرشون بذاره.

تعریف میکرد که تازه ته ِ قابلمهء لبو-شونو در آورده بودن که چشمش به آب خون-رنگ

ته ِ ظرف میخوره وُ فورا اونو رو سر وُ بدن گربه ای که بغلش لمیده بوده ، خالی میکنه!

اتفاقا شب چاردهم ماه بوده وُ وقت آزمایش چیزائی که از شیطون پرستا خونده بوده.

نصفه شب ، بعد از ساعت دوازده گربهء مادر مرده رو با همون وضع ظاهرا خونی ،

می بره رو پشت بوم خونه-اش وُ شروع میکنه به خوندن « و ِرد » هائی که یاد گرفته

بوده ؛ گربهء بیچاره-رم که با یه نخود تریاک خوابش کرده بوده ، سر ِ دست رو هوا بلند

کرده وُ مثلا بعنوان اولین قربونی در راه شیطون ، نشون میداده! ...

تشریف فرمائی جناب شیطون به درازا میکشه وُ ملوک سلطان هم یواش یواش

چُرتش میگره وُ رو پشت بوم و ِ لــو میشه.

نزدیکیای خروس خون صبح ، داد وُ هواری تموم محله رو میگیره که « مردم به دادم

برسین ، منو از چنگ این قاتل خلاص کنین!؟ آی مسلمونا کُـم مَ  َ  َ ــک! ». پشت

بومای اونوقتا هم راحت به هم راه داشته وُ به یک آن مردم میان بالا وُ بطرف صدائی

که کمک میخواسته. نزدیک که میان ، می بینن که ملوک سلطان با یک وضعیت

ترسناک وُ دست وُ لباس خونین ، انگاری که تازه از پارتی « بالماسکه » اومده! با یه

دستش محکم زانوی دزده رو بغل کرده ، با دست دیگه-اش گربهء خون آلود کذائی رو

گرفته ، وَ هی میگه « دیدی از تو زبل تر هم هست! از دست ِ من میخواسّی فرار

کنی » !!! یارو هم با تقریبا دو متر قدش از ظاهر ملوک سلطان ، انقدر ترسیده بود که

رنگش عین گچ سفید شده بود. بالاخره با زاری وُ التماس گفت « تو رو خدا خونم رو

نریز! من یه آفتابه دزد بدبختم که داشتم از دست همسایه بغلی فرار میکردم! به خدا

از هولم ندیدمت ، پام خورد بهت! »

طولی نکشید که ملوک سلطان از گیجی خواب-اش یواش یواش بیرون میاد وُ می فهمه  

که چی شده وُ کجاست! اما خدائیش ، قافیه رو نمی بازه  وُ با توپ وُ تَـشَــر میگه

« منتظر رئیس-تون بودم ، حالا تو دزد ناشی به تورم افتادی! پدر-تونو در میارم ، کلّ ِ

باند ِ تونو نابود میکنم؟! » !!!

 

« نوشته: عـبــد عـا صـی »  

 

      بعضی وبـلاگـهــای مـن  

 

 

 


میــراث پـر درد سر ( 2 )

 

میــراث پـر درد سر ( 2 )

تو همین ، هیر وٌ بیر که مشتی سلیم داشت این بابا رو نصیحت میکرد ، قاصدی از دهات دور وارد امامزاده شد وٌ بعد از چاق سلامتی با مرد غریبه گفت :

__ اهل ده « والا » همگی سلام رسوندن و گفتن : مرحوم کربلائی مصطفی ، همون پسر عمهء بابات  ، برای ما خیلی عزیز بوده و راضی نیستن تن اون خدابیامرز تو قبر بلرزه ، اونم ، بخاطر این آبروریزیای تو ، بدت نیاد حاجی جبار ، صداش تو هزار تا شهر وٌ آبادی پیچیده ؛ اونم واسهء برای یه مٌشت کاه وٌ جو!

مشتی سلیم هم به کمک قاصد ده والا اومد وٌ گفت :

__ حاجی ، والاه ، حق با این همشهریته ، خدا خودش کریم وٌ رحیمه ، و از بٌخل وٌ لئامت بدش میاد.

__ کدوم بخل!؟ کدوم لئامت!؟ نامسلمونا ، بـٌهتون نزنین ؛ مگه علوفه ای هم مونده که خرج این الاغ واموندهء موروثی نمیکنم! ...

__ با آ زم تو ، ساز خودتو میزنی ، جبا آ آ ر! انصاف هم خوب چیزیه.

__ مشتی ، این دیگه عادت کرده ؛ پدر بیامرز ، دیگه نمیگه که من ِ گدای یه لا قبا از قبل همین ارثیه ، برا خودم اربابی شدم وٌ سر وٌ سامونی گرفتم. حالام ، غمی نیس ؛ اهالی ده والا با هزار سختی پول و پَـله ای جمع کردن واسهء علوفهء این حیوون که از گشنگی تلف نشه! دیدم اینجا وسط مسیر همیشگی جباره ، پولو دادم به مش قربون ، علاف همین آبادی ، تا سه سال ، سالی سه خروار علوفهء این زبون بستهء اسیر رو میده ، دیگه که غمی ات نیس حاجی جبار!؟

__ میگم که این ، خرج نعلبندی وٌٌ تیمار وٌ ...

مشتی سلیم ، دیگه طاقت نیاورد وٌ غـٌـرّیـد که :

__ شرم وٌ حیام خوب چیزیه! مردم ملاحظهء ریش سفیدت رو میکنن و چیزی نمیگن ؛ بعد تو یه جـٌو مروت وٌ انصاف نشون نمیدی. جَـلدی برو علوفهء این زبون بسته رو بگیر بیار تا تلف نشده.

__ راس میگی مشتی! یک هفتهء آزگار ِ که از کار و کاسبی افتادم!!! ...    

 

 « نوشته : عـبــد عـاصـی »

 

    بازگشت به وبـلاگـهــای مـن  

 


مـیـراث پـُـر درد سـر

 

 

 

مـیـراث پـُـر درد سـر

بعد از یک هفته که مُدام صدای شیون وُ زاری از حیاط امامزاده بگوش میرسید ، دیگه همهء اهالی فهمیده بودن که یه آدم آس وُ پـاس ، بقول امروزی ها « آسیب پــذ یــر» ، اونجا بَست نشسته وُ این غوغا رو به پا کرده ؛ اما هر کس با این بابا صحبت کرده بود ، نتونسته بود به اصل قضیه پی ببره ، تا اینکه « مشتی سلیم » ، با زیرکی به کـُنـه ماجرا پی برد وُ مسئله روشن شد.

مشتی تعریف میکرد که با هزار ترفند وُ دوز وُ کلـَک ، حقیقت قضیه رو از زیر زبون یارو کشیده بود بیرون. از قرار معلوم همهء این ناله وُ شیون برای « علوفه » ی الاغ یارو بوده که زیر درخت امامزاده ، با چند تا جوالی ( گونی ِ بزرگ ) که بارش کرده بودن ، حیوونکی داشته نفس های آخر رو میکشیده ؟ مشتی سلیم با تعجب می پرسه :

ــ اگه نمی تونی علوفهء اینو بدی ، پس پول الاغ به این جوونی رو از کجا آوردی؟

ــ آخه این ارثیه ست ، با یه انبار علوفه ، چار سال پیش ، از پسر عمهء بابام که وارثی نداشت بهم ارث رسید. الان یه هفته میشه که علوفهء این زبون بسته تــَه کشیده.

ــ خب ، کاسبی ات چیه؟

ــ از وقتی این ارثیه بهم رسیده ، میرم شهر و تو محله های اعیونی ، نون خشک جمع میکنم ، از بعضیا هم که بخیل و خسیس هستن ، می خرم! بس که جون کندم ، الان دیگه یه گاو داری دارم!!! ... 

ــ پس وضعت خوبه وُ این حیوون رو داری از گشنگی هلاک میکنی!؟ 

ــ ای با آ با! ... چه وضعی! ... چه خوووبی ی ی! ... یه پول سیام تو جیبام پیدا نمیشه!؟

ــ بار این زبون بسته رو هم که ور نداشتی! حالا ، بار الاغت چیه؟

ــ هیچ چی بابا! نون خشک!!! ...

ــ پس چرا بجای این همه شیون وُ غوغا ، یک کیلو نون خشک جلوی الاغت نمیذاری!؟

ــ این که برای من خرجی نداره! ولی ، خرج یک کیلو نون خشک رو کی میده ؟!!! ...

« نوشته: عـبــد عـا صـی »

یک خواهش! لطفا ، اگه نمونه هائی از این قماش آدما رو می شناسین ، به روابط عمومی ِ « آدم عـوضـی » اطلاع بدین!؟

 

 


ای‌ بازِ عرشِ‌ خوش‌ شکار

 

 

 

 ای‌ بازِ عرشِ‌ خوش‌ شکار  

 ای‌ علی‌ که‌ جمله‌ عقل‌ و دیده‌ای‌     شمّه‌ای‌ واگو از آن‌ چه‌ دیده‌ای‌

  تیغ‌ حلمت‌ جان‌ ما را چاک‌ کرد     آب‌ علمت‌ خاک‌ ما را پاک‌ کرد

  بازگو دانم‌ که‌ این‌ اسرار هوست    ‌ زانکه‌ بی‌شمشیر کشتن‌ کار اوست‌

  صانع‌ بی‌ آلت‌ و بی‌ جارحه‌     واهب‌ این‌ هدیه‌ها بی‌ رابحه‌

  صد هزاران‌ می‌چشاند روح‌ را   که‌ خبر نبود دل‌ مجروح‌ را

  صد هزاران‌ روح‌ بخشد هوش‌ را     که‌ خبر نبود دو چشم‌ و گوش‌ را

....

  باز گو ای‌ باز عرش‌ خوش‌ شکار      تا چه‌ دیدی‌ این‌ زمان‌ از کردگار

  چشم‌ تو ادراک‌ غیب‌ آموخته‌     چشمهای‌ حاضران‌ بر دوخته‌

  آن‌ یکی‌ ماهی‌ همی‌ بیند عیان    ‌ و آن‌ یکی‌ تاریک‌ می‌بیند جهان‌

  و آن‌ یکی‌ سه‌ ماه‌ می‌بیند بهم‌ این‌   سه‌   کس‌   بنشسته‌   یک‌ موضع‌   نَعَم‌

  چشم‌ هر سه‌ باز و چشم‌ هر سه‌ تیز     در تو آمیزان‌  و از من‌ در گریز

 حر عین‌ است‌ این عجب‌ لطف‌ خفی‌ است‌

 بر تو نقش‌ گرگ‌ و بر من‌ یوسفی‌ است‌

  عالم‌ ار هجده‌ هزار است‌ و فزون‌     هر نظر را نیست‌ این‌ هجده‌ زبون‌

....

  راز بگشا ای‌ علیّ مرتضی‌     ای‌ پس‌ از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا

  یا تو واگو آنچه‌ عقلت‌ یافته‌ است    یا بگویم‌ آنچه‌ بر من‌ تافته‌ است‌

  از تو بر من‌ تافت‌ چون‌ داری‌ نهان    می‌فشانی‌ نور چون‌ مه‌ بی‌زبان‌

  لیک‌ اگر در گفت‌ آید قرص‌ ماه‌     شبروان‌ را زودتر آرد به‌ راه‌

  از غلط‌ ایمن‌ شوند و از ذهول‌     بانگ‌ مه‌ غالب‌ شود بر بانگ‌ غول‌

  ماه‌ بی‌گفتن‌ چو باشد رهنما     چون‌ بگوید شد ضیا اندر ضیا

  چون‌ تو بابی‌ آن‌ مدینة‌ علم‌ را     چون‌ شعاعی‌ آفتاب‌ حلم‌ را

  باز باش‌ ای‌ باب‌ بر جویای‌ باب    ‌ تا رسند از تو قُشور اندر لُباب‌

  باز باش‌ ای‌ باب‌ رحمت‌     تا ابد بارگاه‌ ما لَهُ کُفْوًا أحَدْ

 

 شاعر: مولوی

 « تهیه و تدوین: عـبــد عـاصـی »

 

  بازگشت به وبـلاگـهــای مـن 

 

 

 


شـیـر ِ رَبـّانـیـسـتی

 

شـیـر ِ رَبـّانـیـسـتی

از على آموز اخلاص عمل‏

شیر حق را دان مُطهر از دَغـَل

‏در غزا بر پهلوانى دست یافت

زود شمشیرى برآورد و شتافت

او خـَدو انداخت بر روى عـلى‏

افتخار هر نبى و هر ولى

‏آن خـَدو زد بر رخى که روى ماه‏

سجـده آرد پیش او در سجـده‏گاه

‏در زمان انداخت شمشیر آن على‏

کرد او اندر غزائـش کاهـلى

‏گشت حـیـران آن مبارز زین عمل‏

وز نمودن عفو وُ رَحمت بى محل

گفت بر من تیغ تیز افراشتى‏

از چه افکندى مرا بگذاشتى ‏

آن چه دیدى بهتر از پیکار من‏

تا شُـدَ ستى سُست در اِشکار ِ من

‏آن چه دیدى که چنین خشمت نشست‏

تا چنان برقى نمود و باز جست‏

 

آن چه دیدى که مرا در عکس دید

در دِل وُ جان شعله‏اى آمد پدید

 

آن چه دیدى برتر از کون و مکان

که به از جان بود و بخشیدیم جان‏

 

در شجاعت شیر رَبـّانـیـستى‏

در مُـروّت ، خود که داند کیستى

 

« مـولانـا مـولـوی »

این داستان را همچنین ، غزالى در کیمیاى سعادت ،  و محقق ترمذى در معارف ،  و مؤلف ِ ‏تاریخ الفخرى ،  آورده اند.

 

« تهیه و تدوین: عـبــد عـا صـی »