سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

دیوار موش داره ، موش هم گوش داره!؟

 

 دیوار موش داره ، موش هم گوش داره!؟

 

       روزی وُ روزگاری ، انقدر ناامنی بود که نه شاه وُ گدا به هم رحم میکردن ، نه شاه وُ شازده ، و نه شازده وُ شا قُلی ... مَخلَص کلام اینکه بد دوره ای شده بود وُ هیچکی به هیچکی رحم نمیکرد ، مگه بنده های خدا ... مثل حالا نبود که گرگ و میش با همدیگه ، در کمال صلح و صفا ، سر یه میز بشینن و « خوراک بـَــرّه » سفارش بدن!!! ... بگذریم ... بریم سراغ نَقل و حکایت خودمون. ننه صغری و بابا اصغری نصفه های شب مست خواب بودن وُ تازه خدمت « بی بی مُشکل گشا » رسیده بودن که ناغافل ، بابا اصغری با صدای « گرومپی » که از پشت بوم اومد ، صد ذرع از جا پرید و خواب خوشش پریشون شد. گوشاشو که تیز کرد ، فهمید که صدای پای چند نفر دزده که از بالا میاد. با اینکه از ترس جونش زیر لب دُعا میخوند و از اولیاء و انبیاء کمک میخواس ، ولی یه جای دلش قُرص و مُحکم بود و خودشو نباخته بود. زود دست ننه صغری رو تو مُشتش گرفت و به علامت هُشدار چند بار چـِلوند و زود زیر گوشش گفت « دریا توفانی شده! توکل ات بخدا و گوشات به من »! عیال خوش مرامش هم که سرد وُ گرم چشیدهء روزگار بود ، فقط گفت « وای! خدا مرگم بده... چشم »!

       بابا اصغری زیر لب و پـِـچ پـِـچ کنون گفت :

       ـــ تو با چرب زبونی ، یه طوری که بشنُفن ، مثلا پا پــِی من شو وُ هی اصرار کن که چطور گنج قاضی رو با تردستی زدی وُ هنوزم بعد از چند سال هیچکی بو نبرده!  

       عیال مربوطه هم ، هنر خدادادی شو به کار انداخت و یه تیاتری بازی کرد که دزدا سر جاشون میخکوب شدن وُ خود بابا اصغری هم ، همچین سر ِ ذوق اومد که انگار صد سال این کاره بوده!

       ـــ زن دس وَر دار! منو نصفه شبی جون به سر کردی که چی ، صد بار بهت گفتم که تو معقولات دخالت نکن! بدبخت مون میکنی. زن جماعت دهن لَقّه ، و پُر حرف … یه وقت دهنت گرم میشه و پُرگوئیت گل میکنه و سَرمُو  به باد میدی.

   ـــ به جون خودت ، به مرگ حاج داداشم ، من یکی اهل این پُگوئی ها نیسّم ؛ رو راس بگو که به زنت اعتماد نداری ، غریبه ست.

   ـــ نه جون تو ، غریبه شیطونه! از قدیم گفتن « دیوار موش داره ، موش هم گوش داره »!

   ـــ نه ، هیچ نَقل این حرفا نیس ، اعتماد نداری ، غریبه ام. من سیاه بخت رو بگو که جون فدات میکنم!

       و صدای آبغوره گرفتنش رو بلند شد! بابا اصغری زود تسلیم شد وُ گفت :

       ـــ با آ آ شه بابا! ولی قسم خوردی که حواست جمع باشه آ آ … راستش ، من یکی دو بار دیگه هم کارائی از این قبیل کردم ، ولی خوب ، سبک تر بودن. یه وردی میخونم ، میرسم بالای بوم ، با همون ورد ، از روزنهء گنبد پشت بوم ، یا پنجره ، مثل کفتر می شینم روی زمین ، خوبیش اینه که « جن » هم نمیتونه منو ببینه! وارد که بشم ، به احترام « صاحب لوگ » ، همه چیزای اونجا جلو چشمام آشکار میشه. یه جادوگر هندی که آدم خیلی محترمی هم بود ، وقتی جوونیام نوکرش بودم ، از اعتمادی که به من داشت ، یادم داد. فقط هفت بار باید مُشتت رو رو به آسمون وا کنی و بگی « یا صاحب ِ شولم ، یا صاحب ِ لوگ » ! اما شرطی داره!؟ اگه رفیق و همدستی داری ، به احترام « صاحب شولم » ، باید محکم دست همدیگه رو بگیرین ، چشما تونو  ببندین ، و اونوقت به بالا یا پائین پرواز کنین ؛ هر کس هم به این ورد شک کنه ، بهتره تا از « حُنّاق ِ آنی » خفه نشده ، حرفشو  به زبون نیاره!

       حرف به اینجا که رسید ،  بابا اصغری و ننه صغری چشماشونو بستن و شروع کردن به دعا و نذر و نیاز ؛ اما از ترس ، همینطور چشماشونو محکم بسته بودن. هنوز صلوات هفتم رو نگفته بودن که یه صدای « گرومپی » ، مثل توپ ، زیر روزنهء اتاق چار صُفّه ، صدا کرد و فریاد « آخ » تو گلوی دزدا خفه شد.

 

       « نوشته : عـبــد عـا صـی »