سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

توهین ، اونم به فرهنگ و ادب مملکت ؟!

 

  توهین ، اونم به

فرهنگ و ادب مملکت ؟!

 

    حسن چاخان تعریف میکرد که از بعد از عید 84 که معلم ادبیات شون غیبش زده بود ، پاری وقتا که آقای مدیر مدرسه میومد ، به خاطر اینکه بچه ها دچار بی فرهنگی و بی ادبی نشن ، خودشون سر کلاس میومدن. اگه زنگ ریاضیات هم بود ، بخاطر حفظ فرهنگ این مرز و بوم تعطیلش میکردن و کلاس ادبیات بر پا میشد. آقای مدیر وارد که میشد از مبصر کلاس می پرسید که نوبت چیه ، و اونم همیشه جواب میداد فارسی!؟ و اونوقت یکی از شاگرد زرنگای کلاس مأمور میشد که درس جدید رو به بقیه شیر فهم کنه ؛ بعد هم آقای مدیر میگفتن که « مقبول باشین » من همین الان برمیگردم. مدیر که جیم میشد تعلیم و تعلّم فارسی ، بیشتر از ده دیقه طول نمیکشید و بجه ها تا آخر زنگ یا تو سر و کلهء هم میزدن ، یا با هم معامله و بده بستون میکردن.

    چند نفر از بچه های کلاس شون هم شایعه کرده بودن که آقای رنجبر ، معلم ادبیات شون ، تو قم ، جلوی صحن و حرم دیده شده که با یک عینک سیاه عهد بوق ، خودشو مثلا « استتار » کرده و زیارتنامه و جوراب زنونه و مردونه می فروخته؟! بابای حسن چاخان هم به پسرش گفته بوده « زمونه ست دیگه! ... آدمو کور میکنه ، کر میکنه ، شَل میکنه ، افعی هفت سر میکنه » ؟؟؟ ... وقتی جناب حسنی از باباش میخواد برای « ادای توضیحات » شکر پاره کنن ، ابوی محترم شون یه دفه متوجه میشن که چه حرفائی جلوی « یه الف بچه » زدن! ... با توپ و تشر میگن : « فوضولی موقوف ! تو رو چه به این حرفای گُنده تر از خودت !؟ بیچا آ آ ره ! ... « فکر نون کن که خربزه آبه » !!! ...  

    حسن چاخان ، راست و دروغش میگفت : « من که فهمیدم منظورش چیه ، فقط میخواستم بدونم ، مگه افعی هفت سر هم داریم » !؟ من ، بعدا وقتی حالیش کردم که بعضیا انقدر مار و افعی میخورن به امید روزی که خودشون « اژدهای هفت سر » ی بشن ، جوابم رو داد که : « ای بابا ! فکر کردی ما انقدر پخمه ایم ! درسته که چند سال از ما بزرگترین ، اما مام قصهء این اژدهای هفت سر رو ، خیلی تو فیلما دیدیم »!

    ازش پرسیدم اگه کلاس ادبیات تون انقدر سهل و آسون بوده ، پس چی شده که نمرهء انشاء اش « یک » شده و آخر تابستونی باید دوباره امتحان بده ؛ اونم انشاء کلاس اول دبیرستان !؟ جوابمو داد : « باورت میشه که تو یه کلاس شصت نفری فقط من نمرهء تک گرفتم ؛ اونم با لج و لجبازی همن آقای مدیر»!؟ و بعد ماجراشو با آب و تاب تعریف کرد. تو امتحان انشاء آخر سال آقای مدیر سر جلسه گفته بود : همه میدونید که من بخاطر علاقه و اهمیت به فرهنگ و ادب ، بخاطر ایجاد انگیزه و علاقه در شماها «!» ، هیچوقت بهتون سخت نگرفتم! حالا هم یه موضوع انشاء بسیار مفید و راحت براتون طرح کردم ؛ چیزی که هر روز تو تلویزیون و روزنامه بحث و صحبتش هست : « اوقات فراغت خود را چطور میگذرانید »؟ تا چند روز دیگه هم شروع میشه و خلاصه ، برنامه هائی داره. 

    حسنی میگفت هر چی فکر کردم دیدم که خیلی نامردیه که برای همچین معلمی ، یه مشت چاخان پاخان بنویسم ، گفتم که معلم آسونیه ، آدم فهمیده و راحتیه ؛ پس چرا دروغ ...

    طفلک حسنی میگفت که سه ربع ساعت مُخش رو تیلیت ( تریت ) کرده تا درست و حسابی حق مطلب رو ادا کنه ، تا اینکه یه دفه یاد آرزوی ده ساله مادرش می افته و با خودش میگه همین خودش میشه یه انشای « مشتی ». حسنی خلاصه و مفید یه انشاء چند خطی می نویسه و با رضایت و خشنودی تحویل آقای مدیر میده. اما هنوز پاشو بیرون نذاشته بود که با فریاد مدیر برمیگرده :

    ــ حسن بیچاره! برگرد ، کجا جیم میشی!؟

    ــ آقا جیم نشدیم ، انشاء مونو که دادیم! 

    ــ بی فرهنگ بی ادب ، تو به این دو سه خط چرندیات میگی انشاء؟ توهین ، اونم به فرهنگ و ادب مملکت؟!

    ــ ما فکر کردیم که شما از واقعیتها بیشتر خوش تون میاد تا...

    ــ گمشو بیرون! واقعیتی بهت نشون بدم که تو داستانها بنویسن!؟ ... 

    بعله ، طفلک حسنی ، گول ظاهر آقای مدیر رو خورده و بد جوری قضاوت کرده بود. بیچاره انشاء اش رو اینطور نوشته بود : « با نزدیک شدن تابستان ، باز هم مسئلهء اوقات فراغت تو دهن ها می افته و یک عالم حرف و شعار می ریزه بیرون. مگر اوقات فراغت مفت و مجانی هم می شود؟ حتی یک کلاس سادهء « خط » هم در فرهنگسراها شهریه ای لازم دارد که بابای کارگر ما که حد اقل دو خط در میان بیکار است و بدهکار صاحبخانه و بقال و سبزی فروش ، از پس دویست سیصد تومان آن هم بر نمی آید ؛ الان ده سال تمام است که به مادرم قول زیارت « آقا امام رضا (ع) » را داده و به قول خودش هنوز شرمندهء مادرم است. حالا خیلی مانده تا اوقات فراغت ما برسد!؟

   « نوشته : عـبــد عـا صـی »