سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

قضاوت سطحی ما مردم ...

    نظر

 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

   قضاوت سطحی ما مردم ... 

 

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید 

تصویر مرتبط

 

نتیجه تصویری برای قضاوت سطحی

 

http://s9.picofile.com/file/8306960600/QEZ8WATE_SAT_HY_2.jpg

نتیجه تصویری برای قضاوت سطحی

 

http://s8.picofile.com/file/8306961984/QEZ8WATE_SAT_HY_3.jpg

 

   پروفسورحسابی نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده-ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید و نفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره … به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست … در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است … من وَ دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره …
به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد و گفت سرما خوردگی دارد دارو وُ آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد …
 دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم … یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود وَ در آن «از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم …». من و دکتر، هاج واج ماندیم، وَ گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم … با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، و از او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد وُ پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود …
 پسرم هر وقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند …
 من وَ دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم! وَ از اصل وُ خاک و ریشه خودم فرار نکنم ...
عشق را بیمعرفت معنا مکن / زر نداری مشت خود را وا مکن / گر نداری دانش ترکیب رنگ / بین گلها زشت یا زیبا مکن / خوب دیدن شرط انسان بودن است / عیب را در این و آن پیدا مکن / دل شود روشن ز شمع اعتراف / با کس ار بد کرده-ای حاشا مکن / ای که از لرزیدن دل آگهی / هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن / زر بدست طفل دادن ابلهیست / اشک را نذرِ غم دنیا مکن / پیرو خورشید یا آئینه باش / هرچه عریان دیده ای افشا مکن
 «دکتر حسابی»

 

 ویرایش وَ تدوین: عـبـــد عـا صـی