سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

پس بگو حاج رضا بآبآی مرضیه! ...

    نظر

 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

   پس بگو حاج رضا بآبآی مرضیه! ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید  


http://s9.picofile.com/file/8302605434/DOXTARE_HAMS8YEH_1.jpg

http://s8.picofile.com/file/8302605634/DOXTARE_HAMS8YEH_3.jpg

http://s9.picofile.com/file/8302605742/DOXTARE_HAMS8YEH_2.jpg

http://s9.picofile.com/file/8302605850/DOXTARE_HAMS8YEH_4.jpg

    وسط حیاط نشسته بودم وُ چایی میخوردم یهو در حیاط باز شد ننه-ام با یک زنبیل پر از میوه گریان اومد تو. ترسیدم ... ها ننه چی شده؟ وسط هق هق-اش گفت «نشستی چایی میخوری دنیا را اب ببره» ...! پریدم تو حرفش! «حالا میگی چی شده ... یا نه »!؟ با گریه گفت «بیچاره حاج رضا فوت کرده». گفتم «آخیش راست میگی ..کی مرده»؟ «میگه همین نیم ساعت پیش »... فهمیدم هوا پسه چایی ام را هورت کشیدم وُ گفتم «خدا بیامرزدش ! حالا حاج رضا کی هست»؟ یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت وُ گفت «حاج رضا شوهر زبیده خانم. دوست قدیمی خودم». دوباره گفتم «آخ آخ بیچاره در عرض نیم ساعت بیوه شد»! تو همین فاصله ننه ام میوه ها را ریخت تو حوض وُ گفت «آره خدا نصیب گرگ بیابون نکنه»! گفتم «اه گرگ مش رضا را خورده»؟! «حالا کدوم زبیده خانمو میگی». کف دستش رو گذاشت زیر چونه-اش وُ گفت «وُُوُی مگه چند تا زبیده خانوم داریم»؟ گفتم «نمیدونم». «زبیده خانم مادر حمید! که رفته سربازی». دوباره گفتم «بیچاره حالا خدمت سربازی کوفتش میشه». گفت «آره بدبخت. حالا خدا کنه جاندرما ! بزارن بیاد خونه برا سوم وُ هفت ِ عزاداری باباش»!!!! گفتم «ننه جاندرما نه!! ژاندارما». گفت «حالا تو ملا غلطی نشو خودوم میدونم، همون (جاندارما ). گفتم «حالا هر خری مهم نیست! اما آخرش نفهمیدم حاج رضا کیه»؟ گفتش «ای خدا از دست تو! حاج رضا بابای مرضیه که پارسال دیپلم خیاطی گرفت». پرسیدم «حاج رضا ! با این سنش تازه پارسال دیپلم گرفت»؟! جواب داد «تو مغزت زیاد آفتاب خورده چرا چرت وُ پرت میگی!! خوده مرضیه رو میگم». پرسیدم «همون مرضیه که تو خیاطی اقا شهاب کار میکنه»!؟ با کله اش حرفمو تایید کرد. «همون مرضیه که همیشه دامن آبی وُ صندل پاش میکنه»؟ گفت «الهی خیر ببینی ننه یک چایی هم برا من بریز زبانم خشک شده، آره همون مرضیه». پرسیدم «اه!! ... همون مرضیه که شبا بالای پشت بوم مینشست وُ درس میخوند، تا اخرش بعد از3 سال دیپلم گرفت»؟ در حالیکه کم کم چشمهایش داشت به سمت من خیره میشد با لحنی اعتراضی گفت «آره همون مرضیه» ... گفتم «آخ آخ همون مرضیه که همیشه میخنده خیلی هم مهربونه»! با مشت گره کرده میزنه تو سینه اش!!! «بمیرم ! ننه مرده ... آره همون مرضیه». در حالیکه دستش ارام داشت میرفت سمت دسته جارو ، گفتم «همون مرضیه که یک کمی هم شیطونه وُ خیلی هم خوش خنده-ست وُ هویج بستنی هم خیلی دوست داره». دسته جارو را برداشت گفت «آره ننه مرده!! همون خودشه».
چایی را دادم دستش و گفتم «خوب ننه از اول بگو حاج رضا بابای مرضیه، حالا میدونم چه کسی مرده، حالا من چطوری به مرضیه تسلیت بگم»؟؟! ...
ای خدا دلم گرفت بیچاره مرضیه!! بهتره برم جلوی خیاطی آقا شهاب تا دیر نشده بهش بهش بگم چقدر در غمش شریکم ...

تهیه وَ تدوین: عـبـــد عـا صـی