تو روزی باز خواهی گشت ...
بسم الله الرحمن الرحیم
تو روزی باز خواهی گشت ...
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است / تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. / نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. / غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است
تو با خون وُ عَرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی / تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است / تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران / تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران / تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان / بانگ بی تعطیل زاغان، در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش / که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است / تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت / که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری / که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت وُ افسوس بر آن سایه افکنده ست / خواهی رفت
وَ اشک من ترا بدرود خواهد گفت / من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم / من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم / امید روشنائی گر چه در این تیره گی ها نیست
من اینجا باز، در این دشت خشک تشنه می رانم / من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید / سرود فتح می خوانم
وَ می دانم / تو روزی باز خواهی گشت
« فریدون مشیری »
عکس، تهیه وَ تدوین :عـبـــد عـا صـی