دیدی از تو زبل تر هم هست!
دیدی از تو زبل تر هم هست!
ملوک سلطان ، واقعا سلطان محله بود وُ بدون وجود عزیزش ، انگار حکومت نظامی وُ
خاموشی وُ سکوت رو ، از آسمون یک-هو میریختن تو محله. نور به قبرش بباره ...
یه بار که کتاب این شیطون پرستا وُ این فرقه های مذهبی-ای که عین قارچ جادو ،
اینجا وُ اونجا قد علم میکنن ، رو خونده بود وُ بسرش زده بود که سربسرشون بذاره.
تعریف میکرد که تازه ته ِ قابلمهء لبو-شونو در آورده بودن که چشمش به آب خون-رنگ
ته ِ ظرف میخوره وُ فورا اونو رو سر وُ بدن گربه ای که بغلش لمیده بوده ، خالی میکنه!
اتفاقا شب چاردهم ماه بوده وُ وقت آزمایش چیزائی که از شیطون پرستا خونده بوده.
نصفه شب ، بعد از ساعت دوازده گربهء مادر مرده رو با همون وضع ظاهرا خونی ،
می بره رو پشت بوم خونه-اش وُ شروع میکنه به خوندن « و ِرد » هائی که یاد گرفته
بوده ؛ گربهء بیچاره-رم که با یه نخود تریاک خوابش کرده بوده ، سر ِ دست رو هوا بلند
کرده وُ مثلا بعنوان اولین قربونی در راه شیطون ، نشون میداده! ...
تشریف فرمائی جناب شیطون به درازا میکشه وُ ملوک سلطان هم یواش یواش
چُرتش میگره وُ رو پشت بوم و ِ لــو میشه.
نزدیکیای خروس خون صبح ، داد وُ هواری تموم محله رو میگیره که « مردم به دادم
برسین ، منو از چنگ این قاتل خلاص کنین!؟ آی مسلمونا کُـم مَ َ َ ــک! ». پشت
بومای اونوقتا هم راحت به هم راه داشته وُ به یک آن مردم میان بالا وُ بطرف صدائی
که کمک میخواسته. نزدیک که میان ، می بینن که ملوک سلطان با یک وضعیت
ترسناک وُ دست وُ لباس خونین ، انگاری که تازه از پارتی « بالماسکه » اومده! با یه
دستش محکم زانوی دزده رو بغل کرده ، با دست دیگه-اش گربهء خون آلود کذائی رو
گرفته ، وَ هی میگه « دیدی از تو زبل تر هم هست! از دست ِ من میخواسّی فرار
کنی » !!! یارو هم با تقریبا دو متر قدش از ظاهر ملوک سلطان ، انقدر ترسیده بود که
رنگش عین گچ سفید شده بود. بالاخره با زاری وُ التماس گفت « تو رو خدا خونم رو
نریز! من یه آفتابه دزد بدبختم که داشتم از دست همسایه بغلی فرار میکردم! به خدا
از هولم ندیدمت ، پام خورد بهت! »
طولی نکشید که ملوک سلطان از گیجی خواب-اش یواش یواش بیرون میاد وُ می فهمه
که چی شده وُ کجاست! اما خدائیش ، قافیه رو نمی بازه وُ با توپ وُ تَـشَــر میگه
« منتظر رئیس-تون بودم ، حالا تو دزد ناشی به تورم افتادی! پدر-تونو در میارم ، کلّ ِ
باند ِ تونو نابود میکنم؟! » !!!
« نوشته: عـبــد عـا صـی »