سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

ا ولین بار که شیطون نقره داغ شد!؟ ...

 

 اولین بار که شیطون نقره داغ شد!؟ ...

 

       یه روز که آدم وُ حوّا گوشهء دنج باغی، کنار نهر آبی با اون آواز دلنوازش خلوت کرده بودن وُ هزار جور بازی وُ ادا و اطوار از خودشون در میاوردن ، علیا مُخدره یه دفه میزنه تو صورتش و میگه :

       ـــ اِوا خدا مرگم بده! برامون مهمون اومده وُ ما غافل اینجا نشستیم!

       ـــ مهمون کجا بود!؟ حتما شیطونه که به یه شکل و شمایل دیگه ظاهر شده. کم محلی اش کن، خودش دُمش رو میذاره رو کولش وُ گم میشه! 

        ـــ خا آ آ ک ِ عالم! همینطوری یه چیزی میگی آ آ ... یه خانوم محترمه!؟ چه لباس قشنگی هم تَنِشه! معلومه خیلی مُتِشخّصه! ... 

       جان کلام ، دستی به صورتش می کشه وُ بـدو بـدو ، میره سراغ مهمون تازه از راه رسیده. بعد از یه گپ طولانی وُ دبش زنونه، مهمون ناخونده حرف اصلی رو میکشه وسط وُ انقدر از خاصیت گندم میگه وُ حوا رو وسوسه میکنه که خود علیا مُخدره قبول میکنن که برای حفظ زندگی زناشوئی شون « ! » آدم رو راضی کنه که یه شب شام، همراه با « خوراک برّه » شون، چند تا مُشت « گندم شاهدونه » هم بخورن! 

       مهمون ناخونده که همون جناب شیطون علیه العنه بودن، چند روز تو هر سوراخ سُمبه ای کمین میکرده تا ببینه که حوا چطور ماموریتش رو انجام میده. از تلاش وُ پشتکار وُ مکر و حیله های زنونهء حوا خوشش اومده بوده ، ولی اصلا باورش نمیشده که با چند تا جلسه گپ های خصوصی زنونه ، کارش خودش رو بکنه ؛ یعنی حوا بتونه خانوادهء محترم رو به خوردن گندم ، که همون « میوهء ممنوعه » بوده ، راضی کنه. 

        یه شب که زیر نور ماه ، از لابلای درخت بید مجنون ، مراقبشون بوده ، بالاخره آرزوش برآورده میشه و علیا مخدره حوا خانوم ، با هزار وُ یک ترفند خاص خودش ، بقول قدیمیا ، خودش و خانواده رو « چیز خور » میکنه!!!      

       طفلکی ها ، هنوز مزهء گندم رو با خلال دندون شبونهء قبل از خواب ، رفع نکرده بودن که غضب الهی نازل میشه وُ همون نصف شبی جُل وُ پلاس شون رو میریزن رو کرهء زمین و خودشون هم با اردنگی، از بهشت برین ، اخراج میکنن.

       عالجناب شیطون که از خوشحالی قند تو دلش عسل « سهند وُ سبلان » میشده وُ با دُمش « نارگیل » می شکونده! به یک آن ، همهء خوشی ها زهر مارش میشه!؟ فکر مهارت عجیب حوا در مکر وُ فریب ، مثل خوره میافته تو سرش وُ همچین حسادتش گل میکنه که فورا رو به آسمون میکنه وُ با خضوع و خشوعی همراه با دلشکستگی میگه :

       ـــ بار الها ، جسارت نباشه ، ولی حضور مبارک تون مُجدّانه اعتراض دارم! آخه قربون اون جلال وُ جبروتت! تو که اول میخواستی این حوای آتیش بجون گرفته رو خلق کنی ، فکر نکردی پس این شیطون ، مگه چوب سیگاره!!! ...

       « نوشته : عـبــد عـا صـی »