سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

لیلی مرد نبود و زن بود!!! ...

 

 

 لیلی مرد نبود وُ زن بود!!! ...

 

       _ بابام جان! هزار دفه گفتم ، بازم میگم : « آواز دهل شنیدن از دور خوش است » ! ...

       _ بعله بابجونی! ... میدونم ، اینم شد هزار و صد دفه!!!؟ من « این حرفا تو کَـتم نمیره »! اصلا دُهُـل وُ این چیزا چه ربطی به حرف من داره؟ 

       ـــ خیلی ام خو و و ب داره! اصلا بگو بینم معنی این حرفم چیه? 

       ـــ ما رو گرفتی بابجونی؟‍‍‍! معلومه دی ی گه! ... این شعر ! میگه که دهل از دور خوب آواز میخونه ، یعنی صداش به درد کاست وُ سی دی کردن نمیخوره!!! ... 

          ـــ بابام جان! اولا لیلی مرد نبود وُ زن بود! ثانیا ، اینی که گفتم ، شعر نیس وُ ضرب المثله! ثالثا ، همچی بفهمی نفهمی ، چیزکی فهمیدی ، اما ، خرابش کردی ...

       ـــ بابجو و و نی! ... یه بارم شده دشمن وُ هدف بگیر! هی میزنی تو بُرجک ما ! من خلاصه اش کردم وُ گفتم شعره! بقول شما نخواستم روده درازی کنم! ... حالا هوای ما رو داری یا نه؟ آقا جونو « می پزیش » یا نه!؟

       ـــ « می پزیش » دیگه چه صیغه ای « یه! »؟ ناسلامتی باباته!

       ـــ قبول! راضیش میکنی یا نه؟

       ـــ قول نمیدم ، « سبزی فروشی که نیومدی »! ...

       ـــ نوکر بابجونی هم هستیم! بلا نسبت! ... پس خیالم تخت باشه دیگه!؟

       ـــ تو « یه الف بچه داری حرف تو دهن من میذاری»!؟ گفتم که فعلا قول نمیدم. کاشکی انقدر هم اهل کتاب وُ درس بودی.

       ـــ بابجو و و نی! ... بقول خودتون « انصافـِتو شُکر »!؟ ... مگه اهل درس وُ مشق نیستم؟ مُعدلم که از ۱۷ ، ۱۸ کمتر نشده!؟

       ـــ بابام جان! ... هزار دفه گفتم ، « سواد نه کیلوئیه ، نه نمره ای »! ... بدتر از همه ، اهل مطالعه نیسّی. فرق بین شعر وُ ضرب المثل رو نمیدونی ، بعد ، معدل ات رو به رُخ من میکشی.

       ـــ بابا  اِ ی وَل ! ... اِ ی وَل بابجونی! ... همه اینا رو به موقعش یاد میگیرم ، تازه ۱۷ سالمه! فقط یادت باشه بازم زدی آ آ ...

       ـــ با آ آ شه! ... بقول مرحوم بابام ، « صبح حَسَـن ، معلوم حَسَـن »!؟  

        ـــ نوکر بابجونی هم هستیم! پس حَـلّه دیگه! ... حالا این یارو « َطبلِـه » از کجا اومده که هی می کوبی تو مُخ ما !؟ اگه قصه اش باحاله بگو یه ریزه حال کنیم!

       ـــ جلّ الخالق ! امان از دست تو ! ... فقط « خوب به من دل بده » وُ « حرفـِشو آویزهء گوش ات کن »!

       ـــ دارمت بابجونی! اِ ی وَل ! 

       جونم واست بگه ، یه روباهی که از گشنگی و بدبختی ، « آلاخون والاخون » وُ در بدر ِ کوه وُ بیابون شده بود وُ واسه یه لقمه غذای چرب وُ چیلی هزار جور نقشه میکشید ، همینطور اتفاقی یه شتر حامله رو که خسته وُ وامونده شده بود وُ دنبال آب وُ علفی میگشت ، می بینه وُ با هزار تا بامبول وُ چرب زبونی باهاش از در رفاقت و برادری در میاد وُ همراه خودش می بره تا مثلا به « نون و نوائی » برسونه وُ همونجا هم بچه هاشو بدنیا بیاره وُ بزرگ کنه. خانوم شتره هم که دو قلو حامله بوده و همهء هَـمّ وُ غمش یه آب وُ علفی بوده که بچه هاش از دست نرن ، ناچار قبول میکنه وُ تو دلش میگه « وسواس وُ بدبینی ، زیادش هم خوب نیس ، همهء روباه ها که پدر سوخته نیستن » ؛ و رفیق وُ همراه آقا روباهه میشه.

       همینطور که میرفتن ، « قضا قورتکی » به بیشه ای میرسن وُ روباهه با خوشحالی میگه :

       ـــ نگفتم که همهء این اطراف رو عین کف دستم می شناسم! ... اینم بیشه وُ آب و علف ! ... حالا کجاشو دیدی! ...

       روباهه همینطور داشته « چاخان وُ پشت هم اندازی میکرده » که با شنیدن صدائی از جا می پره وُ از ترسش سوار خانوم شتره میشه! شتره با خونسردی میگه :

       ـــ نترس داداش! صدای طبل تا حالا نشنیدی؟

       ـــ طبل؟! این جونـِـوَر دیگه از کجا پیداش شده!!! ...

       ـــ جونور کدومه! یه جور سازه که آدما میزنن. خیلی نزدیکه.

       ـــ آدم!؟ پس  جون توُ وُ بچه هات در خطره! صبر کن یه آشی براشون بپزم که... 

       ـــ فعلا لازم نیس ، من آدما رو بهتر می شناسم ، یه دیدی میزنم ببینم چه خبره ، تو همین جا بمون. 

       و خانوم شتره یواش وُ با احتیاط جلو رفت تا خبری بیاره. روباهه ، حسابی نگران شده بود وُ با خودش میگفت : « بخُشکی شانس! ... گفتیم فردا ، پس فردا که بچه هاش دنیا اومدن ، با دوز وُ کلک دَخل شونو میاریم ، بعد هم خود شتره رو همچین می کُشیم که نفهمه از کجا خورده! حالا اینم شانس ما ، سر وُ کلهء آدمای حقه باز پیدا شده! » ...  

       شتره خیلی زود ، خوش وُ خندون برگشت وُ گفت :  

       ـــ خیالت راحت ِ راحت باشه ، یه نفر با طبلش از اینجا رد میشده که مار نیش اش میزنه وُ میافته خشک وُ سیاه میشه. اونم صدای طبلشه که با شاخهء آویزون ِ درختی که باد تکونش میده ، گرومپ گرومپ میکنه!

       ـــ یعنی من انقدر خَـرَم که این قصه رو باور کنم!؟ ... این غُـرّش ، غرش ِ یه حیوون قوی وُ درنده ست که کمین کرده! ... صداش که انقدر خطرناک و خوشه « ! » ، پس خودش دیگه چه غولیه! ...

       ـــ آخه من چه دروغی دارم بگم؟ واسهء چی ی ی؟ ...

       ـــ واسهء چی نداره! دشمنی! تو ، جونور پیر وُ خـِر ِ فت ، به هوش و ذکاوت من حسودیت میشه! ... به دانائی وُ تدبیر من! ... دلیل از این بهتر؟!

       ـــ خود دانی! ... پس بهتره من رفع زحمت کنم وُ برم دنبال آب وُ علف خودم. تا همین جاش هم که منو آوردی ، برادری کردی! ...خیر ببینی. در امان خدا.

       یه ساعت که از رفتن شتره گذشته بود ، روباهه به شک افتاد ، دلی به دریا زد وُ سلّانه سلانه رفت به سمت طبل. وقتی تقریبا به نزدیکش رسید ، با خودش گفت : « عجب هیکلی هم داره! عین لاک پشت هم سر وُ کله وُ دست وُ پاشو ، تو دلش قایم کرده! به این میگن کمین!!! ... ولی همچین شیکمت رو سُفره کنم که تو داستانها بنویسن. با یه حملهء ناغافل کارت تمومه. شتره علف خواره وُ حق داره به همچین شکاری حسودیش بشه! ... خر چه داند قیمت نُقل وُ نبات !

       طولی نکشید که طاقت روباهه طاق شد وُ نا غافل با سر ، خیز گرفت بطرف شیکم طبل وُ مثل صاعقه رفت بطرفش. از قضا ، پشت طبل هم تنهء یه درخت چند صد ساله علم شده بود ، همونی که چند دفه باد ، شاخهء آویزونش رو ، به طبل زده بود. معلومه دیگه که چی به سر روباه خود پسند اومده بود. همچین سرش طبل رو پاره کرده بود وُ به تنهء درخت خورده بود که تا یک روز به هوش نبود. وقتی هم به هوش اومد ، پوزهء مهربون خانوم شتره رو دید که بدنش رو نوازش میکرد و مالش میداد.

       روباهه ، همینکه حالش جا اومد وُ طبل رو با اون وضع دید ، سر شتره داد کشید :

       ـــ کی شیکار منو خورده!؟ ... خودم شیکمش رو سفره کردم. نکنه کار تو بوده!!! نه! ... تو خیانت کردی وُ جَک وُ جونورها شیکار منو هاپولی کردن! ... حالام اومده بودی خبر مرگم رو به لاشخورا بدی! ولی من هنوز زنده وُ قُلچُماقم! اینم بگم ، اول از همه تو رو ادب میکنم!

       ـــ ما رو بگو با کی رفیق شدیم! الاغی که هنوزم باورش نشده که طبل تو خالیه وُ اون همهء آوازش توخالی تر ... 

       « نوشته : عـبــد عـا صـی »